شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
پیوندها

آزاده و جانباز اکبر رسولی نسب

جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ب.ظ

یکی از برادران مخلص و بی ریا و دوست داشتنی ایثارگر که به دلیل حضور طولانی در جبهه ها اکثر رزمندگان دفاع مقدس ایشان را می شناسند. گفتگو با ایشان توسط وبلاگ ایثارگران انجام شده که به مناسبت ورود اولین گروه آزادگان در مرداد ماه سال 1369 منتشر می شود. این مطلب توسط یکی از جانبازان هم محلی برایمان ارسال شده که ضمن تشکر از ایشان آن را منتشر می کنیم.

 لطفاً مختصری در مورد دوران کودکی خود برای ما توضیح دهید؟

حقیر در سال 1340 در محله چهارباغ خوانسار بدنیا آمدم وپس از طی دوران تحصیلی در سال 1358 از دبیرستان دکتر علی شریعتی خوانسار موفق به اخذ دیپلم شدم. در اول بهمن سال 1358 بعد از طی نمودن دوره های آموزش به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم.

برادر آزاده رسولی نسب در کنار شهید سید اکبر صادقی

با توجه به این که شما در سال 1358 به عضویت سپاه پاسداران درآمدید و صدام نیز در شهریور سال 1359 به ایران حمله کرد، به نظر می رسد شما جزو اولین کسانی باشید که از خوانسار به جبهه ها اعزام شدید؟

بلی، ما در اسفند 1359 به اتفاق تعدادی از دوستان به جبهه های جنوب اعزام شدم واولین حضورم در منطقه شوش بود.

برادر رسولی نسب در کنار شهید داود دهاقین از رزمندگان دفاع مقدس و پاسداران حفاظت فرودگاه مهر آباد که  در اثر سقوط هواپیما در مشهد به دیار حق شتافت.

در چه عملیات هایی حضور داشتید

 بنده ی حقیر درعملیاتهای بستان ،خیبر ،محرم ،کربلای پنج و والفجر 10 حضورداشتم.

 

برادر رسولی نسب به همراه شهید حسن کرمی(سمت چپ و شهید علی مقیمی سمت راست)

در چه عملیاتی به اسارت نیروهای دشمن درآمدید.

در آخرین روزهای حضورم درجبهه که مصادف بود باحمله عراق به فاو درتاریخ 29/1/1367درداخل اروندرود به محاصره ی نیروهای عراقی درآمدیم  و به دست دشمن اسیر شدم وبعداز 28ماه اسارت درتاریخ 8/6/1369 به میهن اسلامی بازگشتم.


چه زمانی ازدواج کرده اید و چند فرزند دارید و در حال حاضر چه کار می کنید؟

من قبل از اسارتم ازدواج کرده بودم و دارای 4 فرزند هستم که سه نفر آنها اکنون در مقطع کارشناسی و کوچکترین فرزندم در مقطع راهنمایی تحصیل می کنند. خودم هم دارای فوق دیپلم مدیریت از دانشگاه امام حسین(ع) هستم و در حال حاضر بازنشسته هستم.

در عکس بالا اکبر رسولی نسب با گرمکن سرمه ای حضور دارد. در این عکس شهیدان سید مهدی میرمحمدی، کمال امینی، علی مقیمی و جلال رنجر نیز حضور دارند.

ضمن سپاسگزاری از شما در صورتی که پیشنهاد یا پیام خاصی دارید به عنوان حسن ختام بفرمایید؟

حقیر خاطرات زیادی از دفاع مقدس و دوران اسارت دارم که تصمیم دارم آن ها را برای انتشار در اختیار شما  قرار دهم و یا در گردهمایی ها آن ها را بازگو نمایم. به امید موفقیت همه دوستان و پایداری در دفاع از ارزش های انقلاب اسلامی و آرمان های بلند شهدا.

 

توضیح: از تمام  ایثار گران گرامی دعوت می نماییم اسناد و خاطرات خود ازدفاع مقدس  را از طریق ایمیل وبلاگ در اختیار ما قرار دهند تا ضمن انتشار آن در وبلاگ، مجموعه ای منسجم از این اسناد را در آینده به عنوان کتاب چاپ نماییم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۳۱
محله پایتخت

نظرات  (۱۰)

خدا هم ایشون و هم شما رو خیر بده
سلام

مرا ببخشید که مدتهاست به وبلاگتان نیامده ام و حالا هم که آمدم به این صورت آمدم!
بگذریم؛
بیکاری، یکی از مهمترین دلایلی است که خواسته یا ناخواسته و واقعا یا توهما منجر به بی انگیزگی بسیاری از جوانان زیباشهر خوانسار شده است. یکی بی انگیزگی که منجر به مهاجرت بیش از پیش جوانان از خوانسار و در مواردی، باعث رخ دادن آسیب های اجتماعی جبران ناپذیری گشته است.

امید است به کمک این تارنگار، بتوان اطلاع رسانی بهتری در زمینه ی کاریابی در خوانسار ارائه کرد تا بتوان پس از شناسایی پتانسیل های موجود در شهر، به ایجاد بهسازی در شرایط شهرستان نیز فکر کرد.

منتظر نظرات و پیشنهادات شما هستم.
www.karsar.blogfa.com
با سپاس
سید وحید صادقی
۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۸ تا بیکران ...
سلام

اعیاد دهه کرامت مبارک

فرصت خیلی خوبیه به شرط همکاری همه همشهریان که یک آرشیو خیلی کامل از رزمندگان خونساری با فراخوان ها و ... جمع آوری بشه و یه باقیات الصالحات دیگه برا خودتون جمع کنید.

راستی از وبلاگ یه نسخه پشتیبان داشته باشید؛ بالاخره اتفاقه دیگه یه بار دیدی مشکلات فنی سرورا باعث پاک شدن اطلاعات بشه. واقعا از مطالب و برخی نظرات مخاطبان استفاده میکنم  و برای سعادت روز افزون شما و مخاطبان رزمنده که شرمنده همه تون هستم، دعا میکنم.
پاسخ:
ضمن تبریک تولد حضرت فاطمه معصومه و دهه کرامت به شما همشهری گرامی خدمتتون عرض کنم که تمام مطالب و عکس های وبلاگ ذخیره شده اند. از تذکر دل سوزانه شما سپاسگزارم.
حج اکبرو ابی ............
وچه محله خوم
بژنازانی

پاسخ:
وچه محل شما و همساز هاما

۰۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۳ خُـــلدِستان

( گلچینی به مناسبت  دهه ی کرامت)


به جانِ پاکِ تو ای دختــــرِ امام ، سلام

بدین زمان و مکان و برآن مقام ، سلام



کریمه بنده نوازی به کـــشور ایــــران

درود ما به خراسان به قم پیام ،سلام "



)()()()(


باغ حــــرم تو گلشن رضوان است
قم، جلوه ای از تجلی ایمان است

بین حــــــرم تو و امام هـــــــشتم
بین الحرمین کشـــــور ایران است

)()()()(

پاسخ:
میلاد حضرت معصومه را به همه شیعیان به ویژه دختران  تبریک می گویم.
سلام
ولادت حضرت معصومه ودهه کرامت را به شما دوست عزیز تبریک میگویم
پاسخ:
حقیر نیز این روز بزرگ را به شما تبریک می گویم.
۰۴ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۶ مجید از پاتخت مقیم پایتخت
کد خبر: ۶۹۳۱
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰۸:۴۲

به گزارش موج رسا, به نقل از سایت " تا شهدا"،  حسین محمدی مفرد که از غواصان لشکر 5 نصر واحد تخریب در دوران دفاع مقدس است. او در تاریخ 1365/10/04 در عملیات کربلای چهار در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمد، به روایت خاطراتی از نحوه شهادت شهید محمد رضائی پرداخته است.

روایت بدین شرح است:

عملیات کربلای 4: درگیری خیلی شدید بود تا آن روز جنگ را از این دریچه ندیده بودم خیلی آتش دشمن زیاد بود جنگ از پشت جعبه شیشه ای تلویزیون با این فرق می کرد.

خیلی متفاوت بود گلوله ها واقعی، خونها واقعی، دشمن واقعی، ترس واقعی، شجاعت واقعی، ایثار واقعی،  شهادت ها واقعی همه چیز واقعی... اینجا سینما نبود که وقتی یک صحنه هیجانی  بود سوت و دست و فریاد بزنند!

 اینجا سوت بود اما سوت خمپاره... دست بود اما قطع شده! هیجان بود اما کنترل شده دو گلوله قبل از ورود به پشت سنگرهای ب شکل به دستم خورد از آب بیرون آمدیم وارد سنگرهای ب شکل شدیم (سنگرهای کمین که به شکل ب بودند. بسیار مهندسی ساخته شده بود ) و درگیری بین ما و دشمن بسیار نزدیک بود آنقدر که چهره های هم را به راحتی میدیدم فرمانده شهید مسلم اعلام کرد بچه ها عملیات لو رفته و ادامه عملیات لازم نیست دستور داده اند که برگردیم نیروهای پشتیبانی نخواهند آمد (ما خط شکن بودیم) اما آنقدر دشمن نیرو در منطقه آورده بود که ما راهی برای برگشت نداشتیم به نوعی در محاصره بودیم چاره ای جز جنگیدن و مقاومت نبود تا راهی برای برگشت پیدا کنیم هر لحظه که می گذشت عزیزی را از دست میدادیم وارد یکی از کانال ها شدیم تیربارچی تانک به سمت کانال تیر میزد. 

نمی دانم با هر گلوله چند نفر زخمی و شهید می شدند ولی خودم از ناحیه گردن گلوله خوردم به علت ضربه وارده و حساس بودن محل اثابت گلوله (و شاید ضعف ایمان) بیهوش شدم نمی دانم چقدر طول کشید تا به هوش آمدم ولی وقتی به هوش آمدم سربازان عراقی را نزدیک خودم دیدم، با خودم گفتم؛ جالب است در عراقی ها هم آدمهای خوبی هستند که به بهشت می آیند فکر می کردم شهید شدم و در بهشت هستم و عراقی ها هم به بهشت آمده اند.

این فکر عجیب زیاد طول نکشید که با دیدن ماشینهای عراقی فهمیدم که هنوز در دنیا هستم چون در بهشت ماشین نیست لااقل ماشین عراقی نیست تلاش کردم تا بلند شوم و به عقب بروم ولی توان حرکت نداشتم.

بر روی زمین چهار دست و پا راه افتادم تا به برادری رسیدم آقای مهدی سبزبان گفت کجا می روی؟ گفتم: می روم داخل کانال تا به عقب بروم گفت کانال را بسته اند و راهی برای رفتن نیست گلوله به پایش خورده بود و از هر دو پا محروم بود گفتم پس چکار کنیم گفت بهتر است در جای مخفی شویم تا فردا نیروهای کمکی بیایند.

داخل اولین سنگر رفتیم و مخفی شدیم طولی نکشید که عراقی ها از حضور ما مطلع شدند و به داخل سنگر آمدند. آقای سبزبان که در مدرسه رضوی استان قدس رضوی درس خوانده بود عربی بلد بود گفت: عراقی ها دارن مشورت می کنند که بیایند داخل یا نبایند.

اجازه بدهیم چون اگر شب اسیر کنند زنده نمی مانیم و خواهند کشت بهتر است تا صبح مقاومت کنیم این شد که با تک تیر زدن و مقاومت تا صبح در سنگر ماندیم صبح عراقی ها وارد سنگر شدند و با کتک زدن اسیرمان کردند ولی عجب مهمان نوازی کردند خدا قسمت نکند اینها را گفتم تا ذهنتان را آماده کنم تا بدانید کربلای 4 چه شرایط و وضعیتی داشت بعد از اسارت وقتی از بیمارستان نظامی که نمیدانم در کدام شهر بود با اتوبوسی که بجای صندلی تخت داشت جهت حمل بیمار به سمت زندان می رفیتم.

در همان اتوبوسی که شهید محمد رضا شفیعی بود محسن میرزائی و... نزدیک یک پادگان نظامی دو اسیر با لباس غواصی سوار اتوبوس شدند یک نفر جلوی اتوبوس نشست و یک نفر هم عقب آمد و کنار من نشست خیلی زود با هم ارتباط برقرار کردیم هر چند که از نظر نظامی کاملا اشکال داشت چون هر کسی که به جمع ما ناشناس می آمد احتمال داشت جاسوس باشد که از طریق منافقین داشت به ما تحمیل می شد ولی چهره این عزیز آنقدر جذاب بود که نیازی به تفکر نداشت این کسی نبود جز شهید بزرگوار شهید محمد رضایی.

پرسیدم از کجا آمدی؟ گفت: من تازه اسیر شدم گفتم: تازه سه روز است که عملیات تمام شده کجا بودی تا الان؟ گفت: در نیزارها مخفی شده بودم ولی دیگر توانم تمام شد و از بی حالی روی آب آمدم و اسیر شدم.

یک گلوله به دست چپ قسمت نزدیک به مچ خورده بود و یک گلوله به بالای ابروی چپ ایشان که کمی داخل رفته بود و در بالای ابرو گیر کرده بود و داخل سر فرو نرفته بود که خود جای تعجب داشت.

چون مدت زیادی در داخل آب بوده و لباس غواصی داشته بود زخم دست ایشان را که با لا زدم دیدم کرمهای سفید روی زخم بود و ترسیدم گفتم اقا محمد این چیه؟ گفت: به علت جراحات و عفونت دستم اینجوری شده است. وقتی به زندان رسیدیم محمد رفت داخل غرفه ای دیگر و دیگر خیلی به هم نزدیک نبودیم ولی در جریان درمانش بودم و گاها زخم هایش را خودم با باندهای که شسته شده بود پانسمان می کردم نمی دانم کار درستی بود یا نه ولی این همه ی کمکی بود که به هم می کردیم و باندها را می شستیم و خشک می کردیم و مجدد استفاده می کردیم .

بعد از این روزهای سخت وارد اردوگاه شدیم و من و محمد رضایی با هم وارد یک حمام شدیم و به اجبار همه لباسهایمان را بیرون کردیم و حمام کردیم محمد به من می گفت: بجای وقت گیری و خجالت از زمان استفاده کن که شاید دیگر حمام و صابون پیدا نکنی که خودت را تمیز کنی... در ضمن هم غسل بکن و هم نظافت من با خودم گفتم این از کجا می داند که دیگر از حمام خبری نیست؟ در هر حال حرفش را گوش کردم و با همان حالت عریان پشت به محمد کردم و کارهای که گفته بود را انجام دادم و از حمام خارج شدیم تا به ما لباس بدهند و بعد از پوشیدن لباس  به گروهای 100 نفری وارد آسایشگاها می شدیم.

 

  اسیر شهید محمد رضایی

 

من و محمد وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات اسارت می باشد. مترجم عرب زبان بود نمی دانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمی دانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم  و رفتم.

من را وارد آسایشگاه روبرو (7) بردند و گفت تو اینجا باید بمانی با خودم گفتم این چه اشتباهی بود که کردم از محمد جدا شدم ولی خیلی زود فهمیدم دوستانی در این آسایشگاه هستند که سرنوشت اسارت من را آنها تغییر دادند و خدا را شاکرم بابت این همه لطف و محبت چون محمد هم مدت زیادی در آن آسایشگاه نماند و اگر من آنجا می ماندم قطعا اذیت می شدم.

هر روز محمد را در ساعات هوا خوری میدیم هر روز حالش بهتر می شد زخم دستش بهتر شده بود ولی انگشتهای دستش حرکت نداشت روزها می گذشت و کم کم به اسارت و تنهایی های ما افزوده می شد هر روز از روز دیگر  سخت تر چون هر روز دوستی را از دست می دادیم یا بر اثر بیماری یا شکنجه و این بدترین شکنجه بود.

 فقط در ساعاتی که برا ی هواخوری می آمدیم محمد را میدیدم تا آنکه محمد را به بند دیگری بردند و دیگر شاید هر 3 ماه هم از محمد خبری نداشتم و وقتی با خبر شدم که گفتند: یکی از بچه ها از روی نا آگاهی در مورد محمد در یک جمع صحبت کرده وگفته است که محمد از بچه های اطلاعات عملیات است و با توجه به داشتنن اطلاعات تعداد زیادی از فرماندهان ارتش عراق به دست ایشان کشته شده است و شروع کرده به تعریف از محمد که محمد این است و آن است و سه روز من را که زخمی بودم در آب با داشتن یک فین (وسیله کمکی برای غواصی در آب که شبیه پای اردک است)  حمل می کرده تا راهی برای فرار پیدا کند که بعد از سه روز به علت ضعیف شدن دیگر مجبور به تسلیم شدن می شود و کلی حرفهای که نباید بگوید را می گوید.

جاسوسان خبر را به عراقی ها میدهند (باید بدانیم که در واقعیت محمد از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات بود که با توجه به استعداد و هوشی که داشت در جلسات توجیحی فرماندهان شرکت می کرد و نقشه های عملیات و منطقه را توضیح می داد.)

آن اسیری که این حرف ها را زده است می برند و با زدن و شکنجه مجبور می کنند که اسم آن شخص را بگوید و محمد رضایی را لو میدهد و محمد روزهای سختش شروع می شود از اینجا چون من در کنار محمد نبودم  کلیه اتفاقات را بر اسا س گفته های شخصی که در تمام مدت شکنجه با محمد بوده بیان می کنم.

خرداد 66 بود

عدنان و علی آمریکایی (سرباز عراقی که لباس آمریکای می پوشید و چهره شبیه به سربازان آمریکای داشت و بسیار قوی  و جسه ای بزرگ داشت و عدنان هم یک ورزشکار که زبان فارسی را کاملا بلد بود و بسیار جلاد بود)، دراردوگاه تکریت 11، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد می گشتند.

به آنها خبر داده بودند که محمد رضایی از نیروهای اطلاعات و  عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) است. وقتی محمد را پیدا کردند علی آمریکای که قدی بلند و درشت اندام داشت اندام کوچک و ضعیف محمد را که دید خشمگین تر شد چون با توجه به چیزهای که در مورد محمد شنیده بود انتظار داشت یک فرد قوی جسه و بلند قد پیدا کند نه یک نوجوان  لاغر اندام ......

 هر روز می بردند و محمد را با انواع روشها شکنجه می کردند و می گفتند که چه کسانی با تو بودند؟ قرار بود چه کاری بکنید؟ برنامه های شما چه بود و....

با چوب کابل آبجوش برق و چسباندن اتوی داغ به بدنش  ،کشیدن بر روی زمین  با بدن لخت و زخمی بر روی خاک و خورده شیشه  او را شکنجه می دادند ولی محمد آنقدر ایمانش قوی بود که  بهترین راه را که صبر و تحمل بود در پیش گرفته بود تمام بدنش زخم و خون بود کسی با محمد صحبت نمی کرد تنها در آسایشگاه می نشست و محمد اجازه نمی داد کسی به او نزدیک شود محمد می ترسید که هر کس به او نزدیک شود عراقی ها فکر کنند او هم از همراهان او بوده و او را هم شکنجه کنند.

محمد دوست نداشت کسی اذیت شود و روزهای سخت را با تنهایی و درد تحمل می کرد بعد از چند روز شکنجه های سخت باعث شد که عراقی ها خسته شوند و دیگر توان ادامه نداشتند و برای جبران شکست تصمیم به شهادت محمد گرفتند. روز آخر شیشه های داخل حمام را شکستند و محمد را که تمام بدنش زخم و خون و جراحت بود بر روی شیشه ها کشیدند ولی باز هم جز ناله از محمد چیزی بیرون نیامد تنها حرفهای که از محمد توانستند  اعتراف بگیرند نام خدا و ائمه اطهار بود و عدنان که خشمگین از این همه مقاومت با فرو کردن یک عدد صابون عراقی که نوعی خاص از صابون بود که به رنگ سبز وب سیار بد بو بود در دهان محمد باعث خفه شدن محمد شد و برای جبران سریعا در خواست کمک کردند ولی محمد دیگر نفس نمی کشید پیکر پاک این شهید عزیز را بر روی سیم خاردار انداختند و عکس گرفتند که بگویند در حال فرار بوده و مجبور شدیم با گلوله بزنیم.

 


بعد از جنگ پیکر پاک محمد به ایران انتقال داده شد و در 15 کیلومتری شهر فاروج در بین دو مناره مسجد و حسینه حضرت سجاد علیه السلام دفن شد امید وارم که در سفر بعدی از این مسیر سری هم به مقبره این شهید عزیز بزنید و یادمان باشد که امنیت امروز مدیون ایثار این مردان بزرگ دیروز است.

در مرداد ماه سال 1381 به همراه 22 شهید دیگر  پیکر محمد به ایران آمد جالب است که بگویم پیکر محمد سالم به ایران آمد و مجبور شدند در سردخانه نگهداری کنند.

 روز تشیع جنازه وقتی جنازه محمد به محلی که همان مسجد امام سجاد (ع) بود رسید و بر روی دوش مردم حمل شد لکه های خون بر روی لباس مردم کاملا مشخص بود که از داخل تابوت بیرون زده بود.

 آیا باز هم باید با این همه نشانه  فراموش کنیم که شهدا چه کسانی بودند و چه کردند و در کنار مزار آن شهید عزیز برویم و نگاهی به آن قبر سیاه کوچک نکنیم شاید برای ما عادی شده است  که قبر یک شهید را می بینیم و راحت می گذریم  ولی اگر میدانستیم که شهید محمد رضایی برای افتخار ایرانی و شجاعت ایرانی  تحمل شکنجه کرده است تا بگوید ایرانی می میرد ولی تن به ذلت نمی دهد به آن قبر نگاه بهتری می کردیم اگر بگوید در فلان شهر انسانی هست که با کشیدن دستش بر روی سرمان  10 سال به عمرمان افزوده می شود همه  کارهایمان را رها می کنیم و میرویم اما در مسجد حضرت سجاد (ع) شهیدی است که از بهترین  انسان بهشت است اما بی توجه رد می شویم ... ایا سخت است که در کنار تفریح خودمان تنمان را به قبر سیاه کوچک محمد بمالیم تا متبرک شویم؟


پاسخ:
سلام مجدد جان
سپاسگزارم
انشاءالله از مطالب استفاده می کنم.
۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۸ ۩۩۩ ☫خــُلـــدستان طریقت ☫۩۩۩
خاطره ای از خوبان 
توی  میدان مین,از ساعت ده به آن طــــرف,دیگر کاری از ما ساخته نبود.
ازبسکه هوا گرم بود.

هجوم می بردیم سمت کلمن آب یک بار ... جلویمان را گرفت.گفت:برادران هجوم نیاورید.( اندی هجوم ناردین  بلدین بدون بیاژان  اُو  نی ... اُندارمین   که هرچی دون اِدگو  واخوردین )ترجمه که هر چه قدر خواستید بخوریداجازه بدهید یادتان بدهم چه طوری تو میدان مین رفع تشنگی کنید.

جدی حرف می زدرفتیم کنار  و گوش سپردیم به حرف هایــــش. در کلمن را آب کرد و خورد.

نگاهش کـــــــردیم. یک بار, دو بار,سه با دقت ودقیق تر نگاهش کردیم.خوب که سیراب شد,یک خنده تحویلمان داد.

تازه ....فهمیدیم چه کلاهی سرمان رفته.تشنگی یادمان رفت.



((((خاطره ای از خوبان)))




پاسخ:
ممنونم
انشاءالله از مطلب شما استفاده می کنم.
۰۲ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۳۶ امیدفاطمی نسب
با سلام وخدا قوت
گفتن ازشهدا خیلی خوبه واز شهدای زنده هم به همون مقدار مهمه.
اما 2نکته:
1.نباید مخاطب را دست کم گرفت.مخاطب ازما اطلاعات شناسنامه ای نمی خواد.او ازما شنیدن چیزهایی را می خواد که افقی را پیش چشمش باز کنه ویا راهکاری رو برای شباهت پیدا کردن به شهدا دراختیارش بگذاره.
2.پویا بودن ومطلب به روز گذاشتن خوبه ولی خوبتر ارتقاء کیفی مطالبه.بالاخص باید ازادبیات مقاله ای وکلیشه ای در این زمینه حتی الامکان پرهیز کرد.
موفق باشید.بازم به ما سر بزنید.
پاسخ:
ضمن تشکر از راهنمائی های شما اگه مطالب وبلاگ را خوانده باشد حتما متوجه شده اند که در حد امکان سعی کرده ام تصاویر خاطرات و برخی مواقع خود افراد ایثارگر را معرفی کنیم. به هر حال سبز می کنیم کیفیت مطالب را بالا ببریم این مهم هم به میزان همکاری ایثارگران بستگی دارد









بنام خدا

 ساعتی پیش شنیدم که ابوی محترم برادر رزمنده بسیجی جناب اقای حمید یزدانی دلاور مرد ،آرپی جی زن معروف لشگر امام حسین (مخصوصا شب عملیات کربلای 4)مرحوم حاج نعمت الله یزدانی روز گذشته برحمت خدا رفته ،ضمن عرض تسلیت به این برادر بسیجی وهمینطور به خانواده محترمشان ،از خداوند تبارک وتعالی درخواست رحمت وغفران الهی را برای این پدر با ادب واخلاص داریم .

بدینوسیله باطلاع میرساند که امروز یکشنبه  مورخ 2/6/1393از ساعت 3.5الی 5بعداز ظهر مجلس ختمی در مسجد ومکان هیئت ابوالفضل محله بید هند منعقد میباشد لذا از تمامی دوستان دوران دفاع وهمینطور سایر عزیزان درخواست میشود که بپاس قدر دانی از رزمنده دوران دفاع وتسلس خاطر بازماندگان مرحوم در این مجلس حضور بهم رسانند .التماس دعا .

پاسخ:
خدا روحشون را با بزرگان دین و شهیدان محشور کنه.
100سال زنده باشی ای مایه افتخار خیل رزمندگانه ارتشی ،سپاهی و.....هر بسیجیی ایرانی وعلی الخصوص از نوع خونساریش .
اکبر اعرابی لنگه نداره .

بسمه تعالی

 

داستان اول

یه روز یکی از رزمنده ها دیر به صبحگاه رسید. فرمانده برای اینکه رزمنده بسیجی را تنبیه کنه، گفت: باید در 2 دقیقه 150تا صلوات بفرستی...
بسیجی دید نمیشه، ولی کم نیاورد. رو کرد به گردان و گفت:
کل گردان صلوات!
کل گردان که 400 نفر بود صلوات فرستادند! بعد بسیجی به فرمانده میگه 150تا برا امروز، بقیش برا فردا!!
سلامتی همه بچه بسیجیای ناب و زرنگ و دوست داشتنی صلوات

داستان دوم

درخواست نصیحت حاج میرزا اسماعیل دولابی از شهید ابراهیم هادی
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم.
همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.


این خاطره را بعشق حاج اکبر رسولی نسب تقدیم میکنم امید وارم حالشو ببره .


پاسخ:
ممنون در آینده  حتما از مطلب شما استفاده می کنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی