خاطره ای از حاج ابراهیم غضنفری در ارتباط با شهادت محمود عزیزی
.......آن روز از سنگر فرماندهی بما خبر دادند که امشب ساعت 8/45 دقیقه تا 9 شب آتش تهیه روی سر عراقیها بریزیم لذا گردان ما که در خط مقدم پدافندی جاده ام القصر مستقر بود میبایست هماهنگی و آمادگی لازم داشته باشد و هماهنگ با توپخانه، ادوات و زرهی با سلاحهایی که در اختیارمان بود عمل میکردیم به همین خاطر عصر آن روز با شهید بزرگوار محمود عزیری مشغول چک کردن تک تک سنگرها ی نگهبانی و سنگرهای استراحت نیروها و همچنین مهمات و تجهیزات و میزان آمادگی و چینش نیروها شدیم تا اینکه به سنگر تیر بار رسیدیم و ایشان تاکید داشتند که زمان آتش تهیه خودشان پشت تیر بار باشند که من مخالفت میکردم در نهایت تصمیم را به خود ایشان واگذار کردم و قرار گذاشتیم صبح ِهنگامی که ماشین جهت بردن برادرانی که نیاز به حمام داشتند می آید با هم به حمام در مقر لشکر کنار اروند اسکله چهار چراغ برویم .
عقربه های ساعت 8/45 را نشان میداد و ندای الله اکبر از پشت بیسیم بگوش رسید ناگهان انبوهی از اتشبارهای مختلف بر سر عراقیها اجرای آتش نمودند (گلوله های توپ. خمپاره . کاتیوشا . تیر بار . آرپی جی . و سلاهای سبک در دست نیروهای رزمنده ) 15 دقیقه ای این اتشباری ادامه داشت و بعد از این میبایست نیروها بغیر از نگهبانها به داخل سنگر های اجتماعی و استراحت بروند . چون بعد از این بطور معمول عراقیها جواب این آتش تهیه را میدادند و انهم با آنهمه سلاحهای متنوع و حجم سنگین آتش که میتوان گفت چندین برابر ما بود . شهید محمود عزیزی تمام نیروهای آماده تحت امر خود را به سنگرهای استراحت هدایت نمودند . و خود ایشان که آخرین نفر بودند که میخواستند به سنگر بروند که ناگهان گلوله خمپاره ای بین سنگر تیر بار و سنگر اجتماعی فرود می آید و ترکش ریزی به اندازه یک نخود به قلب ایشان اصابت میکند همسنگران ایشان سریعا آمبولانس خبر میکنند و پیکر پاک و مطهر ایشان را به پشت جبهه منتقل میکنند. اما آن شب هیچ یک از دوستان که شاهد این واقعه بودند من را خبردار نکرده بودند آنهم به این خاطر بود که علاقه و الفتی که بین ما بود در اولین برخورد هر شخص نا آشنا فکر میکرد که ما با همدیگر دوقلو هستیم .
تا اینکه هنگام اذان طبق قراری که گذاشته بودیم من منتظر شهید عزیزی بودم چند دقیقه ای گذشت و خبری از ایشان نشد و ماشین حمام نیز بدون اینکه من متوجه بشوم و بی سر صدا از کنار سنگر ما میرود . نگران شدم رفتم کنار سنگر ایشان و از بیرون او را صدا کردم اما جوابی نشنیدم دوباره ایشان را صدا زدم باز جوابی نشنیدم به داخل سنگر رفتم دیدم هر کس به کاری مشغول است از آنها پرسیدم پس چرا جواب نمی دهید ؟
محمود کجاست ؟
چون از رابطه ما خبر داشتند و نمیخواستند من متوجه بشوم لذا با هماهنگی که قبلا بین خودشان کرده بودند . یکی از آنها گفت !
محمود با ماشین تدارکات برای استحمام به عقب رفت !
من گفتم : با من قرار گذاشته بود .
ناراحت شدم : و گفتم ای نا....... الان میرم حسابشو کف دستش میذارم . و از داخل سنگر بیرون آمدم. با کمال تعجب دیدم یکی دیگر از ماشینهای تدارکات به رانندگی اکبر زنجیر بند کنار سنگر با دو سه نفر دیگر به من اشاره کردند آقای غضنفری مگه نمیخواهی به حمام بروی زود باش ما منتظر شما هستیم دیر بجنبی نماز قضا میشه . من هم که بی خبر از همه چیز سوار ماشین شدم و بهمراه آقای زنجیر بند و دیگر دوستان راهی اسکله در کنار اروند شدیم در بین راه زنجیر بند چند بار گفت خب آقای غضنفری دیشب چه خبر ؟ کسی طوریش نشد ؟ منهم گفتم نه بحمدالله اوضاع خوب و وفق مراد بود .
زنجیر بند : اما انگار یکی از بچه های خوانسار موج انفجار گرفته
گفتم : نه . چون اگه اتفاقی افتاده بود به من خبر میدادند
زنجیر بند : اما من 100% میدانم که یکی از بچه های خوانسار رو موج انفجار گرفته
من به ایشان گفتم : خواب دیدی خیره !
اما در طول مسیر هر کاری کرد نتونست بمن بگه که محمود شهید شده . اما تو دلش میگفت عمو . بیخودی سراغش رو نگیر این تویی که خواب دیدی خیره . محمود الان پیش خداست .
بالاخره به مقر تدارکات کنار اسکله رسیدیم پس از اقامه نماز صبح من سراسیمه و با عجله به داخل محلی که در آن تعدادی حمام صحرای تعبیه کرده بود رفتم برای تسویه حساب با کسیکه بفکر خودم بدقولی کرده و من را پیچونده ! هر چه گشتم و صداش کردم پیداش نکردم به داخل سنگر تدارکات رفتم و از آنها سراغش را گرفتم اما آنها هم برای اینکه مرا دست بسر کنند و با لحنی تند گفتند مگر ما اینجا مسئول آمار برداری از نیروها هستیم و یا اینکه ستاد گمشده گانیم
نا امید برگشتم و دنبال نقشه ای میگشتم که چگونه با او ( شهید عزیزی ) بر خورد کنم و چی بهش بگم . یکی دو ساعتی گذشت صبحانه را در همان سنگر تدارکات خوردم و دوباره با اکبر زنجیر بند به خط مقدم برگشتم . در بین را ه باز گشت اکبر از هر دری صحبت بمیان آورد تا اینکه دل به دریا زد و گفت بابا محمود دیشب ترکش خورده و به عقب بردنش !
رنگ از رخسارم پرید صورتم مثل گچ شده بود باورکردنی نبود . اما حقیقت داشت . لحظه ای بخود آمدم و برای خودم تاسف خوردم چون شهادت حق چنین مردانی است و او به آرزوی قلبیش که چندین سال انتظارش را میکشید، رسیده بود و تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم ادامه راهش بود لذا در همین افکار سیر میکردم که بخط مقدم رسیدیم همه دوستان نگران و مضطرب و ناراحت از اینکه چه کسی را از دست داده بودند و چه عکس العملی از من میبینند . و من نیز با روحیه ای مضاعف همه دوستان را آرام و دلداری دادم هنگام غروب فرمانده گردان خبر دادند که میخواهیم گروهان را از خط جابجا کنیم و بچه های خوانسار به یک مرخصی اجباری جهت شرکت در مراسم تشیع جنازه شهید محمود عزیزی بروند. اما افسوس که یک روز دیر رسیدیم و توفیق شرکت و وداع با این شهید دوست داشتنی و خوش طبع و شاد را پیدا نکردیم اما یاد و خاطره و رشادتهای این شهید بزرگوار همیشه در قلب ماست . اگر عمری باقی بود خاطرات با این شهید بزرگوار را قلم فرسایی خواهم کرد . هدیه به ما همشهری های عزیز
از سمت راست: شهید محمد عزیزی، جانباز ابراهیم غضنفری و شهید حسین کاظمی
سد قشلاق سنندج - انتهای پادگاه لوله (مقر تاکتیکی لشکر )
این عکس مربوط به تشییع جنازه شهید علی مقیمی است که در 5 اسفند سال 1365 در منطقه شلمچه در کربلای 5 به شهادت رسید. افرادی که زیر تابوت را گرفته اند سمت راست ابراهیم غضنفری و سمت چپ شهید محمود عزیزی است. محمود 6 ماه بعد از این تاریخ یعنی شهریور سال 1366 به شهادت رسید. یکی از رزمندگان نقل می کرد بعد از شهادت علی برای زیارت قبور شهدا با محمود به گلستان شهدا رفته بودیم قبر سمت چپ علی مقیمی خالی بود. محمود با اطمینان می گفت این قبر من است. البته به پدر شهید حسن استاد رحیمی که مسئول گلستان شهدا بود سفارش کرده بود که این قبر را برایش نگهدارند. 4 ماه بعد از اون تاریخ محمود در آن قبر آرام گرفت.
در ضمن هفته دفاع مقدس رو خدمت شما و همه جانبازان تبریک عرض میکنم و ازتون میخوام که این خاطرات زیبا و وصیتنامه ها رو برای نسل ما که تشنه شنیدن اونها هستیم و بهشون احتیاج داریم بیشتر منتشر کنید