شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
پیوندها

.......آن روز از سنگر فرماندهی بما خبر دادند که امشب ساعت 8/45 دقیقه تا 9 شب آتش تهیه روی سر عراقیها بریزیم لذا گردان ما که در خط مقدم پدافندی جاده ام القصر مستقر بود میبایست هماهنگی و آمادگی لازم داشته باشد و هماهنگ با توپخانه، ادوات و زرهی با سلاحهایی که در اختیارمان بود عمل میکردیم به همین خاطر عصر آن روز با شهید بزرگوار محمود عزیری مشغول چک کردن تک تک سنگرها ی نگهبانی و سنگرهای استراحت نیروها و همچنین مهمات و تجهیزات و میزان آمادگی و چینش نیروها شدیم تا اینکه به سنگر تیر بار رسیدیم و ایشان تاکید داشتند که زمان آتش تهیه خودشان پشت تیر بار باشند که من مخالفت میکردم در نهایت تصمیم را به خود ایشان واگذار کردم و قرار گذاشتیم صبح ِهنگامی که ماشین جهت بردن برادرانی که نیاز به حمام داشتند می آید با هم به حمام در مقر لشکر کنار اروند اسکله چهار چراغ برویم .

عقربه های ساعت 8/45 را نشان میداد و ندای الله اکبر از پشت بیسیم بگوش رسید  ناگهان انبوهی از اتشبارهای مختلف بر سر عراقیها اجرای آتش نمودند (گلوله های توپ. خمپاره . کاتیوشا . تیر بار . آرپی جی . و سلاهای سبک در دست نیروهای رزمنده ) 15 دقیقه ای این اتشباری ادامه داشت و بعد از این میبایست نیروها بغیر از نگهبانها به داخل سنگر های اجتماعی و استراحت بروند . چون بعد از این بطور معمول عراقیها جواب این آتش تهیه را میدادند و انهم با آنهمه سلاحهای متنوع و حجم سنگین آتش که میتوان گفت چندین برابر ما بود . شهید محمود عزیزی تمام نیروهای آماده تحت امر خود را به سنگرهای استراحت هدایت نمودند . و خود ایشان که آخرین نفر بودند که میخواستند به سنگر بروند که ناگهان گلوله خمپاره ای بین سنگر تیر بار و سنگر اجتماعی فرود می آید و ترکش ریزی به اندازه یک نخود به قلب ایشان اصابت میکند همسنگران ایشان سریعا آمبولانس خبر میکنند و پیکر پاک و مطهر ایشان را به پشت جبهه منتقل میکنند. اما آن شب هیچ یک از دوستان که شاهد این واقعه بودند من را خبردار نکرده بودند آنهم به این خاطر بود که علاقه و الفتی که بین ما بود در اولین برخورد هر شخص نا آشنا فکر میکرد که ما با همدیگر دوقلو هستیم .

تا اینکه  هنگام اذان طبق قراری که گذاشته بودیم من منتظر شهید عزیزی بودم چند دقیقه ای گذشت و خبری از ایشان نشد و ماشین حمام نیز بدون اینکه من متوجه بشوم و بی سر صدا از کنار سنگر ما میرود . نگران شدم رفتم کنار سنگر ایشان و از بیرون او را صدا کردم اما جوابی نشنیدم دوباره ایشان را صدا زدم باز جوابی نشنیدم به داخل سنگر رفتم دیدم هر کس به کاری مشغول است از آنها پرسیدم پس چرا جواب نمی دهید ؟

 محمود کجاست ؟

چون از رابطه ما خبر داشتند و نمیخواستند من متوجه بشوم لذا با هماهنگی که قبلا بین خودشان کرده بودند . یکی از آنها گفت !

محمود با ماشین تدارکات برای استحمام به عقب رفت !

من گفتم : با من قرار گذاشته بود .

ناراحت شدم : و گفتم ای نا....... الان میرم حسابشو کف دستش میذارم . و از داخل سنگر بیرون آمدم. با کمال تعجب دیدم یکی دیگر از ماشینهای تدارکات به رانندگی اکبر زنجیر بند کنار سنگر با دو سه نفر دیگر به من اشاره کردند آقای غضنفری مگه نمیخواهی به حمام بروی زود باش ما منتظر شما هستیم دیر بجنبی نماز قضا میشه . من هم که بی خبر از همه چیز سوار ماشین شدم و بهمراه آقای زنجیر بند و دیگر دوستان راهی اسکله در کنار اروند شدیم در بین راه زنجیر بند چند بار گفت خب آقای غضنفری دیشب چه خبر ؟ کسی طوریش نشد ؟ منهم گفتم نه بحمدالله اوضاع خوب و وفق مراد بود .

زنجیر بند : اما انگار یکی از بچه های خوانسار موج انفجار گرفته

گفتم : نه . چون اگه اتفاقی افتاده بود به من خبر میدادند

زنجیر بند : اما من 100% میدانم که یکی از بچه های خوانسار رو موج انفجار گرفته

من به ایشان گفتم : خواب دیدی خیره !

اما در طول مسیر هر کاری کرد نتونست بمن بگه که محمود شهید شده . اما تو دلش میگفت عمو . بیخودی سراغش رو نگیر این تویی که خواب دیدی خیره . محمود الان پیش خداست .

بالاخره به مقر تدارکات کنار اسکله رسیدیم پس از اقامه نماز صبح  من سراسیمه و با عجله به داخل محلی که در آن تعدادی حمام صحرای تعبیه کرده بود رفتم برای تسویه حساب با کسیکه بفکر خودم بدقولی کرده و من را پیچونده ! هر چه گشتم و صداش کردم  پیداش نکردم به داخل سنگر تدارکات رفتم و از آنها سراغش را گرفتم اما آنها هم برای اینکه مرا دست بسر کنند و با لحنی تند گفتند مگر ما اینجا مسئول آمار برداری از نیروها هستیم و یا اینکه ستاد گمشده گانیم

نا امید برگشتم و دنبال نقشه ای میگشتم که چگونه با او ( شهید عزیزی ) بر خورد کنم و چی بهش بگم . یکی دو ساعتی گذشت صبحانه را در همان سنگر تدارکات خوردم و دوباره با اکبر زنجیر بند به خط مقدم برگشتم . در بین را ه باز گشت اکبر از هر دری صحبت بمیان آورد تا اینکه دل به دریا زد و گفت بابا محمود دیشب ترکش خورده و به عقب بردنش !

رنگ از رخسارم پرید صورتم مثل گچ شده بود باورکردنی نبود . اما حقیقت داشت . لحظه ای بخود آمدم و برای خودم تاسف خوردم چون شهادت حق چنین مردانی است و او به آرزوی قلبیش که چندین سال انتظارش را میکشید، رسیده بود و تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم ادامه راهش بود لذا در همین افکار سیر میکردم که بخط مقدم رسیدیم  همه دوستان نگران و مضطرب و ناراحت از اینکه چه کسی را از دست داده بودند   و چه عکس العملی از من میبینند . و من نیز با روحیه ای مضاعف همه دوستان را آرام و دلداری دادم هنگام غروب فرمانده گردان خبر دادند که میخواهیم گروهان را از خط جابجا کنیم و بچه های خوانسار به یک مرخصی اجباری جهت شرکت در مراسم تشیع جنازه شهید محمود عزیزی بروند. اما افسوس که یک روز دیر رسیدیم و توفیق شرکت و وداع با این شهید دوست داشتنی و خوش طبع و شاد را پیدا نکردیم اما یاد و خاطره و رشادتهای این شهید بزرگوار همیشه در قلب ماست . اگر عمری باقی بود خاطرات با این شهید بزرگوار را قلم فرسایی خواهم کرد . هدیه به ما همشهری های عزیز 



از سمت راست: شهید محمد عزیزی، جانباز ابراهیم غضنفری و شهید حسین کاظمی

سد قشلاق سنندج - انتهای پادگاه لوله (مقر تاکتیکی لشکر )


این عکس مربوط به تشییع جنازه شهید علی مقیمی است که در 5 اسفند سال 1365 در منطقه شلمچه در کربلای 5 به شهادت رسید. افرادی که زیر تابوت را گرفته اند سمت راست ابراهیم غضنفری و سمت چپ شهید محمود عزیزی است. محمود 6 ماه بعد از این تاریخ یعنی شهریور سال 1366 به شهادت رسید. یکی از رزمندگان نقل می کرد بعد از شهادت علی برای زیارت قبور شهدا  با محمود به گلستان شهدا رفته بودیم قبر سمت چپ علی مقیمی خالی بود. محمود با اطمینان می گفت این قبر من است. البته به پدر شهید حسن استاد رحیمی که مسئول گلستان شهدا بود سفارش کرده بود که این قبر را برایش نگهدارند. 4 ماه بعد از اون تاریخ  محمود در آن قبر آرام گرفت. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۲۲
محله پایتخت

نظرات  (۹)

چقدر خوندن خاطرات این شهدا لذت بخشه . وقتی وصیتنامه هاشون رو میخونی کاملا میفهمی که توی یه دنیای دیگه سیر میکردند . واقعا باید از وصیتنامه شهید عزیزی الگو گرفت .....
در ضمن هفته دفاع مقدس رو خدمت شما و همه جانبازان تبریک عرض میکنم و ازتون میخوام که این خاطرات زیبا و وصیتنامه ها رو برای نسل ما که تشنه شنیدن اونها هستیم  و بهشون احتیاج داریم بیشتر منتشر کنید
پاسخ:
ممنون از اظهار لطفتون. دعا کنید توان و لیلقت ادامه این راه را داشته باشیم.
۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۵۷ مجید از پاتخت مقیم پایتخت
وصیت‌ نامه‌ ی یک شهید چهارده ساله :

جسمم را به خاک

روحم را به خــــــدا

و راهم را به شمــا

می‌سپــــــــــــــارم ...

والســــــــــــــــــلام
پاسخ:
درود بر شما
حسابی حال کردم یاد ان روزها بخیر ابراهیم جان دستت درد نکنه .محمود خیلی با حال بود وعاشق .
پاسخ:
رو نوشت به حج ابریم
ویژه نامه هفته دفاع مقدس با 3 محتوا و 21 مطلب در سایت تخریبچی68.
-حرف های گمشده (سخنان ناب آقا در مورد دفاع مقدس) همراه با پوستر با کیفیت و قابلیت دانلود.
-وصیت نامه شهدای تخریب همراه با پوستر.
-خاطرات رهبری در جبهه همراه با پوستر.
مطالب قید شده از روز شنبه 29 شهریور الی دوشنبه 7 مهر به مدت 10 روز و هر روز با دو مطلب جدید در سایت تخریبچی68 قرار میگیره.
انتشار ویژه نامه هفته دفاع مقدس این وب برا وب خودتان بلامانع می بـاشد.
منتظر نظرات سازنده شما هستم.
پاسخ:
چشم حتماً
مردان خدا پرده پندار دریدند *** یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
پاسخ:
سپاس
یهو آخر خاطره ناخودآگاه گونه ام گرم شد.
حالا من یه خاطره بگم:
با پدرم یک روز صبح زود میومدیم بیرون. کنار خیابون یه آدم مسن داشت با دوچرخه میومد: بابام:
این حج ابریم غضنفریو.
من: همین که داژنده تموم 8سال مین جنگ دربه؟
-آره خوژو. خیلی وچه خبیو.دکون آقاجانم مال اینا به. عامود یگ کشیده ایژ بیخوسی مین گوشژ
خجالت کشیدم.
بابام: وقتی بشتان ازژعذرخواهیم بکرت مونژ ماچ کرت و تازه هی عذرخواهیژبکرت...
توذهنم هزار جور فکر پراکنده اومد
پس هنوزم هستند آدمایی که متواضع، فروتن و با اخلاص هرچه تموم تر زندگی میکنن. یه زمانی برای این آب و خاک از همه چیشون گذشتن و حالا یه گوشه ی این خاک دارن زندگی میکنن بی سرو صدا. آرام... ومن جوون هزار فکر ناپخته تو سرم هست... فکر میکنم حالا چه اتفاق میوفته... حالا هشتا به ده تا میشه..
و من عصلن یادم نیس این حج ابریم غضنفری چه شکلی هست عصن....
پاسخ:
سلام زندانی عزیز

همیشه مطالب شما هنری و زیبا هستند. سپاسگزارم.

عملیات بیت النشد

قبل از فرا رسیدن سال 1366(یکی دو روز مونده به ته سال 1365)با هماهنگی قرارگاه خاتم چنتا از گردانای لشگرو(امام حسین)برای رد گم کنی، شبانه سوار بر کمپرسی کرده در مسیر جاده اهواز –خرمشهروجاده اهواز –ابادآن رفت وامد نمودند تا صبح وبعدشم همه ماها رو تو منازل مخروبه خرمشهر مستقر کردند ،چندساعتی گذشت ،بعدا توسط فرمانده گروهان ضمن توضیحاتش از این تاکتیک نظامی وایضائی ،متوجه شدیم که باید اماده حرکت به سمت محور خور عبداله (فاو)یا همان سه راهی مرگ ویا سه راهی شهید حاج علی قوچانی شدیم که البته دوتا از گروهانهای گردان ما (گردان امام حسین )ویه گروهان از گردان ابوالفضل بشیم .یکی ،دو روزی گذشت ومحور خور عبداله تو قبضه ما قرار داشت ،خط نسبتا ارامی بود ،هیچ تبادل آتشی صورت نمیگرفت والبته لشگر امام حسینم تو غم بزرگ از دست دادن حاج حسین میلی به هماوردی ونبرد درش دیده نمیشد بالاخره یل جنگمون یل لشگرمون وخلاصه همه چیزمونو از دست داده بودیم کم کسی نبود نیروهای امریکائی جنگ شناس غربی رو سرش قسم میخوردند (حسین خرازی ).......بگذریم یه مسول تدارکاتی داشتیم که گلپایگانی بود وخواهرش مستاجر منزل پدریم بود شهید مصطفی شجاعی (تدارکات گردان ابوالفضل )این اقا خیلی توی این چند روز هوا منو داشت کمپوت گیلاس وتن ماهی ....(نون داغ کباب داغ)ریحونم بغلش .........آب یخ تگری ........بهش گفته بودم که اگه بهم رسیدگی نکنی به بابام میگم اجاره خون رو ببره بالا .....به من میگفت خونساری مفخور بیا حقدو بیگیر .....تااینکه روز چهارم فرا رسید مصطفی تو خط محور خور عبداله داشت تغذیه توزیع  میکرد که ناگهان خمپاره ای در کنار جاده خور منفجر شد من در حالیکه تو سرویس بهداشتی بودم زود پریدم بیرون دیدم جلوی سنگر ما شلوغه دقت کردم دیدم مصطفی شجاعی رنگ از رخسازش پریده ولی هیجائی از بدنش خونریزی نداره یه آن فکر کردم داره شوخی میکنه که دیدم نه مسئله جدیه ،پیراهنشو دادیم بالا بقول حج ابریم یه ترکش ریزه ریز خورده بود تو قلبش وبعدشم تمام ..................این روزا هر وقت تن ماهی میبینم خودم از خودم خجالت میکشم .مصطفی خدا روحت وشاد کنه .تقدیم به همه شهدای تدارکات.

 این خاطره رو تقدیم میکنم به رزمنده گردان یا زهرا رضا خالو حاجی(مسئول تدارکات ) که هیچوقت سهم  ما بیدهندی رو درست و درمون نمیداد (شوخی کردم خدا خیرش بده )و همینطور مسئول تدارکات بهداری رزمنده دلاور جواد امینی .والسلام .

پاسخ:
ممنون عسداله خان.

این خاطره را منتشر می کنم.

سلام

دم صبحی یه خوابی دیدم که خیلی جالب بود چون مدتی بود خواب هیچ شهیدی رو ندیده بودم .

نقل خواب

فبل از اذان صبح امروز (یکشنبه 23/6/1393)خواب دیدم من ،ابوطالب ،حج ابریم باهم داشتیم کنار یه نانوائی نماز میخوندیم که یدفعه دیدم اقای داوود دهاقین وبعدا اقای غلامرضا شاهی بهمون اضافه شدن ،توعالم خواب من با اقای ابوطالب خیلی شوخی میکردم ومیخندیدیم که یه دفعه سر کله شهید حاج جواد سید صالحی وشهید علی مقیمی پیداشد ،اقا یدفعه ما چند نفر حواسامون پرت این دونفر شد گاهی من با شهید حاج جواد حرف میزدم وگاهی با علی اقا مقیمی ودیگرانم به همین صورت خب شاید بیشترین صحبتا بین غلامرضا بود با شهید علی مقیمی خیلی باهم میگفتند وشاد بودند من توی اون حالو هوا از جام تو صف نماز جماعت بلند شدم وپیشنهاد دادم که بعد از نماز با هم بریم زیارت شاه عبدالعظیم الحسنی (سید الکریم )_شهر ری_همه قبل کردن منتها اون دوتا شهید گفتن التماس دعا ......از خواب بیدار شدم انقدر خشوحال و شادم که نگو .از همه التماس دعا دارم .

پاسخ:
خوش به حال شما و بقیه افرادی که در قید حیات هستند و با شهدا در ارتباط هستید. خدا می دونه که چه خاطرات قشنگی با شهدا دارید و یا شهدا را در خواب می بینید ولی به دلیل گمنامی تعریف نمی کنید. ما را هم دعا کنید.
سلام
حج ابریم خیلی خوب بود فقط کاشکی تاریخشم میگفتی تا اگه قرار این خاطرات ثبت وضبط بشه مستنید تاریخیم داشته باشه .ممنون

جناب اقای بد پاتختی این همه دارم بهت کمک میکنم پس چرا میگوئی حج ابریمو وعسداله کمکم نمیکنن اگه دسم بته برسه ؟!
 چند دقیقه دیگه برات از خوابی که دیشب دیدم برات خاطره مینویسم و البته یه خاطرهام از خور عبداله (فاو)برات مینویسم .

پیعه از دس تو ،خودش میره پی گشت وگذارش، مارو (منو ،حج ابریم )میذاره سر کار.چندی این پاتختیا زرنگنده، از وسکی زرنگیا،زردلی ......هلکشته ادتخورنده.
به افتخار همه شهدا ومخصوصا شهید محمود عزیزی که بسیار شوخ طبع بودند .
پاسخ:
کی من بیشتان دنبال ولگردی

خیلی وقتو پیدادون نی ود رباطی.
حتماً باید غیبتتدون به همه اعلام کران؟؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی