نوروز سال 1364 در خط مقدم پاسگاه زید
خدایا; پنجره ای برای تماشا و حنجره ای برای صدا زدن ندارم، امیدم به توست، پس بی آنکه نامم را بپرسی و دفترهای دیروزم را ورق بزنی، رحمتت را در بهار طبیعت بر همه کسانیکه برایم با ارزشند جاری کن...
شهید عبدالله( پرویز) کلوشانی
فروردین سال 1364 برای ما فراموش نشدنی است. ما در خط مقدم پاسگاه زید (زید، پاسگاهی مرزی است و در حد فاصل منطقه کوشک و شلمچه قرار دارد) مستقر بودیم. هر چند خط مقدم بود و روبروی ما به فاصله 800 متری خط دشمن بود ولی خوب اوضاع بد هم نبود و می شود گفت روزگار خوشی داشتیم. بخصوص موشهای صحرایی مشکی رنگ که وقتی با سنگ و کلوخ از آن ها پذیرایی می کردیم بر می گشتند و چپ چپ نگاه می کردند. باور کنید این موش ها بحدی قدرت داشتند که تله موش ها را تا چند متری با خود می بردند. یکی دو روز به عید مانده بود تصمیم گرفتیم سفره هفت سین درست کنیم. هفت سین ما سوره یاسین(فرانی کوچک دارای سوره یاسین) ، سکه، سنبه اسلحه، ساعت، سرنیزه، سفره و رزمنده ایی به نام سعید بود که توافق کرده بودیم هنگام سال تحویل در سفره بنشیند. البته سعید گفته بود که باید از من پذیرایی کنید و گرنه هفت سینتان را به شش سین تبدیل می کنم. هوای بهار بسیار دل انگیز بود. عصرها با یک بلند گوی دستی با عراقی ها کل کل می کردیم. همانطور که گفتم فاصله ما با عراقی ها شاید 700 تا 800 متر بود.ساعت های خاصی قبل از غروب یک طلبه جوان با بلندگوی دستی به زبان عربی از عراقی ها دعوت می کرد تا به ما ملحق شوند و به آن ها اطمینان می داد در امان هستند. از طرف دیگر بلندگوی عراقی ها هم با زبان فارسی از ما می خواست که به آن ها ملحق شویم. گوینده عراقی می گفت که از گروه رجبی است و به عراق پناهده شده و شرایط خوبی دارد و در رفاه است. وقتی که طلبه رزمنده به او می گفت این رفاه تو به قیمت وطن فروشی چه ارزشی دارد. منافق آن سوی خط عصبانی می شد و فحش های رکیکی می داد. بگذریم فکر کنم روز سوم فروردین بود که سر و کله یک گروه دانشجوی اصفهانی در خط پیدا شد. به نظر می رسید مسئول آن ها شخصی به نام عبدالله کلوشانی است. کلوشانی به سنگر ما آمد و گفت که گروهی از دانشجوهای دانشگاه های صنعتی و اصفهان هستند. خود کلوشانی دانشجوی رشته مهندسی مواد دانشگاه صنعتی اصفهان بود. می گفت برای کمک به رزمندگان به جبهه آمده اند. در بدو ورود گفت که خاکریزها و سنگرها استحکام ندارد. خط را بررسی کرد و گفت که باید سنگرها از نو ساخته و سقف آنها با الوار پوشانده شود تا استحکام بیشتری داشته باشد. می گفت گونی های سنگرها باید پهن باشد. خلاصه در این 15 روزی که مهمان ما بود پدر همه ما را درآورده بود و عید ما را خراب کرده بود. برای ساخت سنگرها حسابی دستهای ما تاول زده بود. آقای مهندس حتی دستور دادند محل سرویس بهداشتی هم تغییر کند. فکر کنم روز 17 فروردین بود که آرام آرام شال و کلاه کردند و تصمیم به رفتن گرفتند. او می گفت که 20 فروردین کلاس هایشان در دانشگاه شروع می شود. بچه ها همه خوشحال شده بودند و همه ما به خاطر رفتن آن ها با دممان گردو می شکستیم . خلاصه صبح از همه خدا حافظی کردند و رفتند. نزدیک های ظهر بود که ماشین تدارکات غذا آورده بود. وقتی که از سنگر برای گرفتن غذا خارج شدم دیدم که آقای مهندس کلوشانی دوباره به خط برگشته است. وقتی خبر را به بچه ها دادم آه و ناله همه درآمد. مهندس می گفت که در شهرک دارخویین( مقر اصلی لشکر 14 امام حسین)به حمام رفته و آماده رفتن به اصفهان بوده اندولی اعلام شده بود که اتوبوس ها روز 18 فروردین به اصفهان می روند به همین خاطر تصمیم گرفته بود شب را در خط بگذراند و مدت زمان بیشتر ی تجربیات مهندسی خود را در خط پیاده کند. آقای مهندس بعد از این که وسایلش را داخل سنگر ما گذاشت، برای رفع حاجت از سنگر خارج شد و به سرویس بهداشتی رفت. همزمان با رفتن او صدای یک خمپاره 120 سنگر را به لرزه درآورد. من به بیرون رفتم و دیدم خمپاره نزدیکی سرویس بهداشتی منفجر شده است. خیلی نگران شده بودم به سمت سرویس بهداشتی رفتم و دیدم خمپاره مستقیم به داخل چاه فاضلاب سرویس بهداشتی اصابت کرده است. ذکر این نکته خالی از لطف نیست که فاضلاب های سرویس های بهداشتی صحرایی فقط پلاستیک برای رعایت بهداشت و جمع نشدن مگس ها پوشیده می شد. خیلی نگران آقای مهندسی شده بودم. احتمال دادم داخل سرویس ترکش خورده است. به سرعت پرده سرویس را کنار زدم و به داخل سرویس رفتم. دیدم آقای کلوشانی ایستاده و خوشبختانه سالم است ولی سر تا پای او را محتویات فاضلاب پوشانده است. چون سرویس سقف نداشت به همین خاطر با اصابت خمپاره به چاه فاضلاب محتویات آن به بالا پرتاب و به داخل سرویس ریخته بود که مهندس ما هم بی نصیب نمانده بود. خنده ام گرفته بود. سریع لباس و آب در اختیار ایشان گذاشتیم تا زودتر از این شرایط خلاص شود.
مهندس کلوشانی فردای آن روز رفت . بعد از رفتن او بچه ها می گفتند حقش بود این چند روز خیلی ما را اذیت کرد. ولی الحق و النصاف نشان می داد که در آینده می تواند مدیر قدرتمندی باشد. عکس او هم همین را نشان می دهد. بعد از رفتن او من دیگر او را ندیدم.
...........
در سال 70 برای یادواره شهدای دانشجو به دانشگاه صنعتی رفته بودم. برای خواندن نماز جماعت ظهر و عصر به مسجد دانشگاه رفته بودم. در ورودی مسجد عکس شهدای دانشگاه را زده بودند آنجا بود که متوجه شدم عبدالله کلوشانی در اوایل سال 1365 در ادامه عملیات والفجر 8 یعنی یکسال بعد از آن واقعه در منطقه فاو شهید شده است.
شهید عبدالله کلوشانی نفر اول نشسته از راست
راوی یکی از رزمندگان خوانساری
شهیدی که ساعت شهادتش را می دانست.
دوست صمیمی ام «عبدالله کلوشانی»، انسانی خودساخته و حقیقتاً آسمانی بود. آن زمان هم شرایط طوری بود که اگر کمی زمینه داشتی، راه خوب شدن هموار بود. دو ماه، شبانه روز، باهم در منطقه بودیم و خیلی اخت شده بودیم. مطمئن شده بودم که حتی ساعت شهادتش را می داند. یک روز صبح، عبدالله عذر خواست و گفت که برای سنگر کندن نمی آید. خیلی با او رفاقت داشتم و اصرار کردم و گفتم: «بگو چرا نمی آیی؟»
گفت: «من می دانم که امروز شهید می شوم و می خواهم وصیت نامة دیگری بنویسم.»
با او شوخی کردم و گفتم: «تو که بدنت پر از ترکش است، شهادت چرا؟»
خیلی ترکش در بدنش بود؛ حتی بخشی از کاسة سرش را برداشته بودند که آن نقطه از سرش نرم بود. اصرار کردیم، اما نیامد. ما رفتیم و مشغول کار همیشگی شدیم. نزدیک ظهر شد و ساعت امن رسید. به محل استقرارمان برگشتیم. هر چند متر، سه چهار نفر از بچه ها مستقر بودند. بچه ها در بخش هایی از کانال که رو به قبله بود، می ایستادند و نماز می خواندند. وقتی رسیدم، عبدالله نماز ظهرش را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود. به او گفتم: «عبدالله! دوسه تا تن ماهی که قوت غالب مان بود آورده ایم. بیا ناهار بخوریم.»
گفت: «بگذار نماز عصرم را بخوانم، شاید شهید شدم. نمازم را خوانده باشم بهتر است.»
خندیدم و گفتم: «حالا در این پنج دقیقه که شهید نمی شوی. بیا ناهار را بخوریم، بعد نمازت را بخوان.»
گفت: «نه، بگذار نمازم را بخوانم.»
داشتیم حرف می زدیم که صدای انفجار یک خمپاره 60، از نزدیکمان آمد. همه تعجب کردیم؛ چون سابقه نداشت که بین دوازده تا یک، بخواهند بمباران کنند. عبدالله گفت: «سریع متفرق شوید!»
در حد دوسه متر دور شدیم و یک پیچ کانال را پیچیدیم. خودش مشغول نماز عصر شد. یک صدای انفجار دیگر هم از نزدیک آمد. دو دقیقه نگذشته بود که صدای انفجار سوم آمد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. گفتم: «این خیلی نزدیک بود. برویم، ببینیم کجا خورده است.»
پیچ کانال را برگشتم و دیدم که خمپارة آخری به لبه کانال خورده و ترکش آن آمده و دقیقاً به شاهرگ عبدالله خورده است. خون از گلویش جاری بود. کپ کرده بودم و نمی دانستم چه کنم. سر او را به بغل گرفتم. چفیه اش را دور زخم پیچیدم. فایده نداشت. چفیه خودم را هم پیچیدم، ولی افاقه نکرد. دوسه تا از بچه ها از دو طرف آمدند، گفتم: «برگردید!»
نمی خواستم روحیة بچه ها در آن شرایط واقعاً سخت، بیش تر از این خراب شود. به یکی از بچه ها گفتم: «یک برانکارد بیاور تا به عقب ببریمش.»
یک برانکارد، نزدیکمان، کنار کانال بود؛ ولی به خاطر شرایط روحیمان کسی آن را ندیده بود. ده دقیقه طول کشید تا از ته کانال، برانکارد را آوردند. در آن مدت فقط صدای خس خس سینه اش می آمد. مدام نبضش را می گرفتم. کاری از دستم برنمی آمد. جیبش را باز کردم و دیدم وصیت نامه ای به تاریخ همان روز نوشته است.