کوچکترین خادم الزوار حسینی در مسیر پیاده روی نجف به کربلا
اشتباه نکنید این شهرداری که رفتگر شد احمدی نژاد نبود. آخه زمانی که احمدی نژاد شهردار تهران بود یک روز در مراسم تجلیل از رفتگران لباس رفتگری به تن کرده بود و در مراسم شرکت کرده بود همین و بس مثل همه کارهای دیگش که فقط نمایشی بود.
حتماً نام شهیدان مهدی و حمید باکری را زیاد شنیده اید نام این دو برادر در کنار نام هایی مانند همت، زین الدین، باقری، خرازی و سید اکبر صادقی برای ما ایرانی ها غرورآفرین است. یکی از دوستان شهید مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا تعریف می کند:
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار ارومیه؛ در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم رفتگر امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی خودمان است.
گفتم آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. گفتم، آقا مهدی شما شهرداری اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
آقا مهدی گفت: زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ از درماندگی اومد پیش من، بهش مرخصی دادم و خودم اومدم جاش.
اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ آقا مهدی ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر امروز محله، شهردار ارومیه است.
آقا مهدی، پدر بچه های پرورشگاه شهرم بود. همیشه بهشون سر میزد؛ نزدیکای عید، کلی کادو میخرید میاورد براشون. خیلی دوستش داشتن، وقتی شهید شد، یه شهر یتیم شدن. شادی روحش صلوات.
قصه آنچه بر این مردان این سرزمین رفته بعد از سالیان سال از صندوق دل رزمندگان بیرون میاد. سالها که میگذرد پدر بزرگ برای نوه اش تعریف می کند که در جنگ چه بر او گذشته است. چه دیده و چه ها که نباید می دید و دیده.
پدر برای پسر هیچ تعریف نکرد. برای پسر سکوت بود اما برای نوه می گوید. گاهی برای تعریف بعضی خاطرات زمان باید بگذرد تا توان تعریف کردن باشد.یکی از آن قصه ها این است:
طی عملیات تفحص در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد. یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود(لباس زمستانی هم تنش بود) شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که پیکر دراز کش، مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی پای این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود. پلاک داشتند، شماره پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. ۵۵۵ و ۵۵۶ . حدس زدیم با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را در کامپیوتر جستجو کردیم. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است یعنی خلاصه پدری سر پسرش را به دامن گرفته است:
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر بود و سید حسین اسماعیل زاده پسر. شهدای روستای باقرتنگه – بابلسر