ده سال از شهادت اسدالله اورعی گذشت.
روز ۶ بهمن سال ۱۳۹۳:
صبح گوشی زنگ می خورد. مثل همیشه آن سوی خط کسی نیست به جز اسدالله. اصلاً تلفن های او برای من تکراری شده است. البته از ته دل می گویم تکراری است البته این را هم بگویم اگر صدایش را نشنوم دنیا به سرم خراب می شود و تا مرز دیوانگی پیش می روم به خاطر همین زنگ زدن های من هم دست کمی از او نداشت. بعضی وقت ها گفتگوهای ما به دو ساعت هم می رسید البته گفتگوهای طولانی با تلفن ثابت انجام می شد.
به او میگویم: اول صبح به قول خوانساری ها هنوز سگ از لانه اش بیرون نیامده دوباره به من زنگ زدی
پاسخ می شنوم: که دوست دارم خوب جواب نده.
به او می گویم: مگر می شود تلفن تو را پاسخ نداد.
می گوید: دوباره حالم خوب نیست و می خواهم برای بستری به بیمارستان آراد بروم. دلم گرفته گفتم زنگی بزنم. ادامه می دهد دلم برای شهدا تنگ شده و دوباره همان حرف ها البته به نظرم متفاوت! می گوید راستی چرا ما در جنگ شهید نشدیم یعنی لیاقت نداشتیم؟
به او می گویم؛ کله ات بوی قرمه سبزی می دهد. دیگر حنایت برای من رنگی ندارد. مثل دفعات قبل می روی و بعد از یکی دو روز دوباره مرخص می شوی همین!
چند شوخی دیگر رد و بدل می شود و خداحافظی می کنیم ولی دلم آشوب می شود. به سر کار می روم و مشغول کار می شوم. همه اش به او فکر می کنم. قبل از رفتن به مراسم روز مقاومت خوانسار ۲۵ دی هم جملات معنا داری در وبلاگ نگاه و نشان منتشر کرد که بوی رفتن می داد.
روز سپری می شود و ۶ بهمن تمام تمام.
۷ بهمن شروع می شود ساعت حدود ۱۱ صبح است که پیامی دریافت می کنم که اسدالله هم رفت به همین سادگی آن لحظه را فراموش نمی کنم پیام روز هفتم بهمن را بعد از شنیدن شهادت اسدالله اورعی مرور می کنم این پیام بدون فکر کردن و فی البداهه از ذهنم به کلیدهای گوشی منتقل شده بود، منتشر کردم. متنی که واقعاً معرف این جانباز شهید با صفا و بی ریا بود ( متن بالا).
روحش شاد و راهش پُر رهروباد