شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
پیوندها

خوانسار و عملیات کربلای ۵

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۳۵ ق.ظ

عملیات کربلای ۵ از ۱۹ دی ۱۳۶۵ شروع و تا اواسط اسفند ادامه داشت.

در این عملیات تعداد زیادی ار رزمندگان تاثیر گذار و با سابقه شهرستان خوانسار به شهادت رسیدند و یا به درچه جانبازی نائل شدند.

برخی از شهدای این عملیات

سید اکبر صادقی

سید سعید میرباقری

سید محمد مهدوی

علی مقیمی

مجید علایی

حسین کاظمی

باقر منصوری

داود منصوری

حسن کرمی

مجید ملک محمودی

حمید توحیدی

اکبر تولایی

فضل الله نیکوصفت

ناصر توکلی

نبی الله زمانی

و ...

جانبازان این عملیات

ابراهیم طارقلی

مجید غضنفری

سید حسین ساجد

سعید عصاره

ابوطالب عزیزی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۳۵
محله پایتخت

عاشورای حسینی

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۰۰ ب.ظ

 تاسوعا و عاشورای حسینی بر شیعیان و دوست داران سرور آزادگان جهان تسلیت باد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۰۰
محله پایتخت

نوروز 1401 مبارک

سه شنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۰۷ ب.ظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۰۷
محله پایتخت

انتخابات ریاست جمهوری

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۴ ب.ظ

پیرو دریافت پیام هایی در خصوص نظر سایت در مورد انتخابات ریاست جمهوری به آگاهی میرساند این سایت مشخصا" از هیچکدام از نامزدها حمایت نمیکند. از نظر ما مشارکت بالا در درجه اول اهمیت قرار دارد و هر کدام از این 7 بزرگوار که انتخاب شوند در جهت پیشبرد اهداف عالیه نظام حرکت خواهند کرد.  مردم ایران بالغ هستند و به طور حتم از برنامه ها و مناظره ها فرد اصلح را تشخیص خواهند داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۴
محله پایتخت

25 دی روز حماسه ایثار خوانسار

جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۲۳ ب.ظ
  • نماهنگی زیبا با تصاویر شهدا به مناسبت روز حماسه و ایثار خوانسار
  • دریافت
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۱۳:۲۳
محله پایتخت

خاطره ای از عملیات کربلای 4

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۲۳ ق.ظ

 

بعدازظهر روز سوم دی ماه ۱۳۶۵ بود که به ما دستور دادند وسایلمان را جمع کنیم و آماده رفتن شویم. بچه‌ها با شور و حال خاصی آماده شدند و بعد شروع کردند به نوشتن وصیتنامه و آن‌ها را تحویل تعاون گردان دادند. بوی عملیات در فضای ملکوتی فرودگاه آبادان پیچیده بود. بچه‌ها طبق دستور فرماندهی، لباس‌های غواصی خودشان را که در کیسه‌های مخصوصی بود به دست گرفتند و به خط شدند. یکی بعد از دیگری از زیر قرآن گذشتند و قبل از سوار شدن به ماشین‌های تویوتا با فرمانده گردان روبوسی کردند. نوبت به من که رسید، فرمانده گردان گفت: «اگر شهید شدی ما را هم فراموش نکن


اتاق‌های گلی

بچه‌ها داخل ماشین با هم شوخی می‌کردند. می‌گفتند مراقب باشید داخل آب کوسه شما را نخورد. غروب بود و روشنایی خورشید کم کم جای خودش را به تاریکی شب می‌داد. ساعتی بعد به روستایی در جزیره مینو و کنار اروند رسیدیم. سپس در اتاق‌های گلی که از قبل تعیین شده بودند مستقر شدیم. درون اتاق‌ها بوی گِل خیس می‌آمد. در این حال یکی از برادر‌ها شروع به گفتن اذان کرد و هر کسی در گوشه‌ای از اتاق مشغول خواندن نماز شد. بعضی‌ها به سجده رفته بودند و ضجه می‌زدند و از خداوند طلب شهادت می‌کردند. بعضی در قنوت دعای شهادت می‌کردند و گریه سر می‌دادند. عجب نمازی بود تعدادی از بچه‌ها آخرین نماز زندگی‌شان را می‌خواندند و تعدادی دیگر بایستی در فراق از دست دادن دوستان می‌ماندند و صبر می‌کردند.


دو ساعت تا شهادت

بعد از اتمام نماز بچه‌های دسته اول که من هم در آن دسته بودم به همراه فرمانده و بی‌سیم‌چی‌های گروهان دور هم جمع شدیم تا شام را که عسل و مغز گردو بود بخوریم. از بچه‌ها کسی میل به خوردن نداشت و هرکس انگشتی به عسل می‌زد. چند دقیقه‌ای گذشت. فرمانده گروهان برادر «جان محمد جاری» گفت: بچه‌ها حالا می‌خواهم وصیتنامه بنویسم. کمی من را به حال خودم بگذارید. یک برگه سفید از جیب پیراهنش درآورد و شروع به نوشتن کردبسم الله الرحمن الرحیم، سلام پدر بزرگوارم... که در این حال باز بچه‌ها با شوخی مزاحم نوشتنش شدند. اما او که گویی از غیب الهام گرفته بود، گفت: ببینید دارید مزاحم نوشتن وصیتنامه‌ام می‌شوید ولی بدانید که من تا دو ساعت دیگر شهید می‌شوم. در این هنگام تمام بچه‌ها به چهره مصمم و نورانی او نگاه کردند. محمد ادامه داداین سفارش را از من بپذیرید که وقتی با همدیگر وارد آب شدیم، اولین گره طناب را آزاد می‌گذاریم تا آقا و مولایمان امام زمان (عج) خودش بیاید و ستون غواص‌ها را به مقصد برساند. (گروه‌های غواص وقتی وارد آب می‌شدند به وسیله یک طناب که هر یک متر به یک متر گره داشت و هر نیرو یک گره را می‌گرفت، در آب پشت سر همدیگر حرکت می‌کردند تا با هم به مقصد برسند و گم نشوند.)


شانه‌ها تکان می‌خورد

بعد از دستور فرماندهی، تمام غواص‌ها لباس‌هایشان را پوشیدند. وقت وداع رسیده بود. عجب صحنه‌ای بود. قابل توصیف نیست: سکوت بود ولی شانه‌ها تکان می‌خورد. شمیم دوست مرا سمت کربلا می‌برد... واقعاً آن شب در آن مکان ملکوتی اگر اندکی تأمل می‌کردی صدای بال فرشتگان را می‌شنیدی که بر این شور و حال غبطه می‌خوردند. هر کسی با رفیقی راز‌های ناگفته را در میان می‌گذاشت. آن شب گویی که شب عاشورا بود و آن اتاق گلی، خیمه آقا امام حسین (ع) و آن بچه بسیجی‌ها یاران باوفای امام بودند. هر کسی دوست خودش را در آغوش گرفته بود و صیغه اخوت می‌خواند و با گریه و زاری از همدیگر می‌خواستند که هر کدام شهید شدند دیگری را شفاعت کنند و از همدیگر حلالیت می‌طلبیدند. من هم سراغ دوست صمیمی خودم که در دسته دو بود رفتم و او را پیدا کردم. با هم روبوسی کردیم و حلالیت طلبیدیم. او شهید شهرام کیخواه بود که در همین عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. سپس به سراغ شهید مسعود رومی‌پور رفتم و او را در آغوش گرفتم و با او خداحافظی کردم. مسعود در عملیات بیت‌المقدس ۷ به شهادت رسید. آخر سر هم سراغ فرمانده دلاور شهید علیمحمد طاهری رفتم و از او هم حلالیت طلبیدم. طاهری در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.


بعد از وداع با دستور فرمانده به سمت اروند خروشان حرکت کردیم. در این وقت اروند در حال جزر بود و سرعت آب بالغ بر ۷۰ کیلومتر بر ساعت بود. در راه به سنگری که در آن عده‌ای به مداحی برادر آهنگران دعای توسل می‌خواندند، رسیدیم. موقع رسیدن ما مداح قسمتی از دعای توسل را که مربوط به بی‌بی دو عالم خانم فاطمه زهرا (س) بود، می‌خواند. ما هم این را به فال نیک گرفتیم و به راهمان ادامه دادیم.

کنار اروند آسمان زیر نورماه خودنمایی می‌کرد. وارد چولان‌های کنار رود شدیم و فین‌های غواصی را به پا کردیم. طبق وصیت فرمانده دلاور جان محمد جاری اولین گره طناب را آزاد گذاشتیم تا آقا و سرور و صاحب اصلی این انقلاب و مملکت، امام زمان (عج) هدایتمان کند.


آب سرد

آب خیلی سرد بود و جریان آب به حدی شدید بود که ستون به سختی خودش را در یک خط نگه می‌داشت. هدف ما تصرف جزیره سهیل بود. بعد از پیمودن عرض اروندرود به خط دشمن رسیدیم. بعثی‌ها متوجه ما نشده بودند. فین‌های غواصی را از پا درآوردیم و به سیم‌های خاردار متصل کردیم. بعد نیرو‌های تخریب‌چی شروع به باز کردن معبر و بریدن سیم‌های خاردار کردند. در آن موقع حالت عجیبی به من دست داد، چون در آن سکوت وحشتناک فقط صدای بریدن سیم‌های خاردار به گوش می‌رسید و من در آن زمان بدون هیچ اراده‌ای شروع به خواندن آیه شریفه «وجعلنا» کردم. بعد از باز کردن معبر دو نفر از نیرو‌ها که مسلح به نارنجک تفنگی بودند در دو طرف معبر برای تأمین مستقر شدند. ستون شروع به حرکت در معبر کرد. وقتی به ابتدای معبر رسیدم دیدم که بـرادر جاری در کنار معبر ایستاده و نیرو‌ها را یـکی بعد از دیـگری راهنمـایـی می‌کند. ابتدای معبر موانع خورشیدی بود و بعد از آن چند لایه سیم خاردار و در لابه‌لای سیم‌های خاردار بشکه‌های فوگاز تعبیه شده بود.


جاری شهید شد

چند متر بیشتر به خاکریز نمانده بود که متوجه شدم برادر جاری از ما سبقت گرفت و رفت زیر خاکریز مستقر شد. در این حین عراقی‌ها متوجه ما شدند و معبر لو رفت. شلیک گلوله و نارنجک فضای منطقه را در بر گرفت. در همان اولین درگیری فرمانده دلاور جان محمد جاری بعد از کشتن چند عراقی همانطور که گفته بود درست پس از دو ساعت به درجه رفیع شهادت نائل آمد. بعد از عبور از خاکریز طبق برنامه دسته یک می‌بایست سرپل را می‌گرفت و یک یا دو سنگر را سمت راست و همینطور سمت چپ معبر پاکسازی می‌کرد تا دسته دو به فرماندهی شهید علیمحمد طاهری به سمت چپ و دسته سه به فرماندهی شهید ماشاالله ابراهیمی به سمت راست معبر بروند و شروع به پاکسازی سنگر‌ها کنند.


صورت نورانی شهرام

من هم طبق برنامه به همراه یکی دو نفر از نیرو‌های دسته یک که سالم بودند (چون اکثر نیرو‌های دسته یک مجروح یا شهید شده بودند) اولین و دومین سنگر سمت چپ و راست را پاکسازی کردیم. بعد به کمک نیرو‌های دسته دو رفتم. دیدم شهرام کیخواه روی زمین افتاده است. خم شدم و گفتم: شهرام تیر خوردی؟ ناله‌ای کرد. دستش را بلند کرد و گفت: تو به فکر من نباش بی‌سیم را از دستم بگیر و برو جلو! شهرام از ناحیه پهلوی چپ چند تیر خورده بود. بعد از پاکسازی منطقه باز سراغ بهرام را گرفتم و به سمت سنگری که تقریباً مقر فرماندهی گروهان ما شده بود راه افتادم. همین که به سنگر رسیدم دیدم یک جنازه را از سنگر بیرون آوردند. جنازه درون یک پانچوی عراقی بود. آن را کنار زدم. صورت نورانی شهرام را دیدم. نشستم و سرش را از روی زمین بلند کردم. اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود. به شهرام گفتم:

- تو داداش من بودی. شهرام من و تو با هم لباس غواصی می‌پوشیدیم. با هم به نمازخانه گردان می‌رفتیم. با هم سجده بعد از نماز را به جا می‌آوردیم و با هم گریه می‌کردیم! قرار نبود که تو تنها بروی و من را در این دنیا تک و تنها بگذاری. شهرام تو در سجده بعد از نمازت به مولا چه گفتی که اینچنین تو را قبول کرد. چگونه گریه کردی که اشک‌های تو مقبول افتاد ولی اشک‌های من نه؟ حالا پیش شهیدان حسین‌زاده، اکبری و... می‌روی. شهرام یادت می‌آید که به من گفتی اگر شهید شدی مرا هم شفاعت کن ولی حالا تو شهید شدی و من مانده‌ام!


به گریه گفتمش این لطف را زیادت کن/ اگر شهید شدی مرا شفاعت کن/ سکوت کرد و مرا حسرت تکلم ماند/ فقط به یاد من آخرین تبسم ماند!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۰۹:۲۳
محله پایتخت

این روزها مصادف با شروع عملیات کربلای 4 در سال 1365 است. عملیاتی که بهانه ای برای گلچینی تعدادی از بهترینها شد. این عملیات در شب 4 دی ماه شروع شد. عملیات توسط منافقین وطن فروش (سازمان مجاهدین خلق) لو رفته بود و به دلیل شرایط ویژه آن ظهر روز 4  دی متوقف شد. برای شروع عملیات غواصان باید از عرض اروند می گذشتند و با شکستن خط اول دشمن گردان ها با قایق به آن سو می رفتند. در همان ساعات اولیه تعدادی از غواصان به شهادت رسیدند. وسط آن برخی قایق ها را زدند. علیرغم لو رفتن عملیات با رشادت رزمندگان خط دشمن شکسته شد و گردان ها به آن سوی آب رفتند ولی روز اول عملیات به دلیل شرایط سخت منطقه و فشار دشمن دستور عقب نشینی صادر شد. گردان ما کنار اروند آماده حضور در عملیات بود که دستور عقب نشینی صادر شد. با حرکت به سمت اردوگاه غمی سنگین رزمندگان را فراگرفته بود. هنوز چهره غمگین رزمندگان در پشت کامیون را فراموش نکرده ام.  البته به فاصله دو هفته در شب 19 دی عملیات غرور آفرین کربلای 5 شروع شد. آن عملیات هم بهانه ای برای پرواز بهترین ها بود. آری عملیاتی که در آن حسین خرازی، سید اکبر صادقی، سید سعید میرباقری، حسین کاظمی، محمد مهدوی، باقر منصوری، داود منصوری، مجید ملک محمودی، علی مقیمی، کمال اسدی، حمید توحیدی، اکبر تولایی، مجید علایی، ناصر توکی، فضل الله نیکوصفت، علیجان طبرزدی، زاور، منصور امینی، محمد بهارلویی، نبی الله زمانی  و ... به شهادت رسیدند. شهدای عزیزی که در آن عملیات پر کشیدید و نامتان در خاطر من نبود، مرا ببخشید. 

آری از کجا به کجا رسیدیم. از صداقت، شجاعت، وطن پرستی، دیانت، ایثار و ... به دروغ، نیرنگ، منفعت طلبی، وطن فروشی، اختلاس، جعل مدرک و ... رسیدیم.

خدایا تو خود می دانی که زندگی در این شرایط سخت هنر می خواهد پس به خون آن عزیزانی که چند صباحی در کنارشان بودیم و بهترین لحظه ها را با آنها گذراندیم توان درک درست شرایط و خوب زیستن را به عطا کن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۰۸:۰۷
محله پایتخت

تبریک سال جدید با یک خاطره از جبهه

چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۱۰ ب.ظ

سال جدید را به همه ایرانیان و فارسی زبان ها تبریک می گویم. امیدوارم که همه ما بتوانیم در اول سال جدید اعمال سال گذشته را بررسی و نقاط ضعف خود را برطرف و نقاط قوت را هر چه تقویت کنیم. بگذریم هیچ وقت عید سال 1364 را فراموش نمی کنم. عید آن سال ما در خط مقدم جبهه شلمچه مستقر  بودیم. در خط مقدم دشمن بین ما و خودش از ترس نفوذ ایرانی ها آب انداخته بود. در آن سال من فرمانده یک دسته از گردان یازهرا(س) از لشکر 14 امام حسین(ع)بودم. به رسم ایرانی ها یک هفت سین از سنگ، سمباده، سکه، سرنیزه، سفره، و به شوخی سعید( یکی از همرزمان) و سنگر درست کرده بودیم. حدود 1 ماه بعد سعید هفت سینمان شهید شد.موقع سال تحویل کلی تیر هوایی زدیم. دشمن که ترسیده بود، منطقه را گلوله باران کرد. ولی به دلیل شناختی که ما داشتیم با پناه گرفتن در سنگر ها هیچ تلفاتی ندادیم. واقعا دوران خوبی بود. درصد کمی از فرهنگ جبهه به جنگیدن مربوط می شد و قسمت اعظم آن دانشگاهی بود از خودسازی، دوستی، صمیمیت، معنویت، ایثار، به بهترین نحو زندگی کردن و ... ما دل تنگ همین فرهنگ هستیم.

 

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

 با صد هزار زینت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود

گیتی بدیل یافت شباب از پی شبیب

چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد

 لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب

نفاط، برق روشن و تندرش طبل زن

 دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

خورشید زابر تیره دهد روی گاه گاه

 چونان حصاری که گذر دارد از رقیب

یک چند روزگار جهان دردمند بود

 به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب

باران مشکبوی ببارد نو به نو

 و ز برف برکشید یکی حله قصیب

گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

لاله میان کشت درخشد همی ز دور

 چون پنجه عروس به حنا شد خضیب

بلبل همی بخواند بر شاخسار بید

 سار از درخت سرو مر او را شده مجیب

                   (رودکی) 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۰
محله پایتخت

 

 

شهید سید سعید میرباقری( سمت راست) و شهید مجتبی شجاعی

همانطور که در قسمت قبلی نوشتم در مرحله دوم عملیات کربلای 5 گردان یازهرا می بایست قرارگاه یکی از تیپ های سپاه هفتم عراق که در فاصله 300 متری خط مقدم واقع شده بود را آزاد نماید. ولی به اتفاق تعدادی از افرادی که در جلوی ستون حرکت می کردیم و تقریباً 35 نفر بودیم به جای این که وارد قرارگاه شویم و طبق نقشه عمل کنیم،به اشتباه تا تقریباً یک و نیم کیلومتری عمق مواضع دشمن رفته بودیم.ما زمانی متوجه اشتباه خود شدیم که با تعدادی تانک و صدای گفتگوی عراقی ها مواجه شدیم. در آن شرایط حساس با یک تصمیم جمعی موفق به از کار انداختن تعداد قابل توجهی تانک شدیم. تعدادی از تانک ها نیز فرار را بر قرار ترجیح دادند. پس از اتمام درگیری اقدام به پانسمان زخم های مجروحین نمودیم. سپس پیکر پاک شهدا را هم از روی جاده به کنار منتقل کردیم.

 

 

  

 

 

پس از پایان درگیری، سکوت مطلقی منطقه را فرا گرفته بود. بچه ها کنار جاده نشسته بودند و منتظر تصمیم گیری بودند. من به کنار گلستانه رفتم.  متاسفانه زانوی او به شدت متلاشی شده بود و مشخص بود که درد زیادی را تحمل می کند. با این اوضاع  وخیمش به من گفت که بهترین تصمیم این است که افراد سالم مجروحین و شهدا را رها کنند و تا آنجایی که امکان پذیر است خودشان را نجات دهند. به او گفتم که هیچ تضمینی وجود ندارد که ما بتوانیم سالم از منطقه خارج شویم. به او گفتم که نه من و نه هیچ کدام از افراد سالم نمی پذیرند که بدون مجروحین از آنجا خارج شوند. واقعاً در آن شرایط گرفتن تصمیم صحیح خیلی سخت بود. لحظات حساس و طاقت فرسایی بود. با تمام وجود دست به آسمان دراز کردم و از خداوند متعال خواستم که همچنان که در انهدام تانک ها به ما کمک کرد، در این لحظه نیز ما را مورد لطف خود قرار داهد تا بتوانیم تصمیم صحیحی بگیریم تا در آینده دچار عذاب وجدان نشویم. پس از آن سرم را به زمین گذاشتم و به شدت گریستم. به یاد آوردم که چند شب پیش در همین منطقه تعدادی از دوستان عزیزم در گردان امام سجاد(مجید علایی، سید سعید میرباقری، حسن کرمی، حمید بهارلویی، اکبر تولایی، سیداکبر صادقی،سید سعید میرباقری و...) به شهادت رسیده بودند. در این شرایط طوری از خود بیخود شده بودم که سعید به من گفت که آهسته تر گریه کنم چون که اطراف ما پر از نیروهای دشمن است و ممکن است متوجه صداهای ما شوند.

 

 

با این گریه احساس آرامش عجیبی پیدا کرده بودم. در این زمان یکی از بچه ها سریع خودش را به من رساند و گفت که با روشن شدن منور دشمن متوجه شده که یک ستون از عراقی ها در آن سوی جاده در حرکت هستند.. خودم را به بالای جاده رساندم و مشاهده کردم که یک ستون عراقی به سرعت در حال دور شدن از کنار جاده است. همچنان فکرم مشغول تصمیم گیری در مورد انتخاب بهترین راه  در این شرایط حساس بود.  

 

 

 

 

 

افراد حاضر در عکس

ایستاده از راست: جمال گلی، حمید شجاعی، جانباز علی پورهاشمی، ماشاء اله نعمتی، محمد بهرامی فر، شهید مرتضی حبیبی، محمدخانی، شوکتی، شهید داود دهاقین، حمید عبدالرحیمی، پرویز بختیاری، ابراهیم غضنفری، عبداله پریخان، حسن مجتبایی، محمد نورورزی، علی اصغر عزیزی( احمد آقا)، محمودی، محمود رحمانی

نشسته از راست: شهید ناصر تائبی، محمدرضا فاطمی نیا(خالوحاجی) شهید سید علی ناشرالاحکام، شهید حسین کاظمی، شهید جلال رنجبر، علی اصغر میرشفیعی، ابوطالب عزیزی، ساجدی، ناشناس، شهید محمود عزیزی، حسین جهانگیری

این ایده به ذهنم خطور کرد که به تنهایی از کنار جاده به عقب بروم تا از وضعیت نیروهای خودی و دشمن اطلاعاتی کسب کنم. تصمیم خودم را با مسئول تیمها و سعید در میان گذاشتم. به دلیل این که عملاً مسئولیت نیروها در آن شرایط با مجروح شدن فرمانده دسته به عهده من بود، با این تصمیم مخالفت شد. کمال اسدی که یکی از شجاع ترین فرماندهان تیم ها بود گفت که حاضر است با یکی از بچه ها به عقب برود و اطلاعاتی در مورد موقعیت نیروهای خودی و دشمن کسب کند. این تصمیم تقریباً مورد پذیرش همه بچه ها قرار گرفت. به آن دو بزرگوار گفتم که در کنار جاده حرکت کنید و از کنار جاده منحرف نشوید و برای بررسی اوضاع بی گدار به آب نزنید. تا آنجایی که به خاطر داشتم در تمام مسیر حرکت ما از خط خودی تا آنجا در کنار جاده حرکت کرده بودیم. با آن دو روبوسی کردم و از ما جدا شدند.

 

 

  ساعت از حدود 2 نیمه شب گذشته بود اوضاع منطقه تقریباً آرام شده بود. منورهای زیادی بالای سر ما روشن می شد و هر از گاهی تعدادی خمپاره در کنار جاده منفجرمی شد. هر چه به صبح نزدیک می شدیم بر شدت گلوله باران منطقه افزوده می شد.

 

 

حالا به ساعت  سه و نیم صبح نزدیک شده بودیم و از آن دو نفر خبری نبود. دوباره اضطراب عجیبی مانند خوره به جانم افتاده بود. به بالای سر سعید رفتم و دیدم که در شرایطی که به شدت کم رمق شده در حال گفتن ذکر است . به او گفتم که به شدت نگران هستم. او گفت این نگرانی را به بچه ها منتقل نکن و در گوش بچه ها ذکر فالله خیرا حافظاً و هو ارحم الراحمین را بخوان. سریع به کنار تک تک بچه ها رفتم و شروع به خواندن ذکر مورد اشاره سعید کردم.

 

 

کم کم به ساعت 5 صبح نزدیک می شدیم. در آن شرایط تنها راه نجات را توسل به خدا، پیامبر اعظم و ائمه اطهار می دیدم. در این لحظه نذر کردم که 10 بار آیه شریفه آیت الکرسی را بخوانم. همه ی دوستان در حال راز و نیاز بودند. یادم نیست که چه تعداد آیه الکرسی خوانده بودم که صدای پای فردی توجهم را جلب کرد. انگار در آن سیاهی چند نفر به ما نزدیک می شدند. به آن ها دستور ایست دادم. کمال با صدای بلند گفت "که شلیک نکنید منم کمال".

 

 

کمال و همراهانش که ٣ نفر بودند(دو نفر دیگر از بچه های گردان با برآنکارد برای حمل مجروحان آمده بودند)، سریع خودشان را به ما رساندند. او را در آغوش گرفتم. او گفت بچه های گردان همان اول شب قرارگاه را تصرف کرده اند و قبل از شروع عملیات نیروهای بعثی قرارگاه را ترک کرده بودند. گردان بدون هیچ مشکلی در همان دقایق اول مقر را تصرف کرده بود. او گفت که خوشبختانه در این مسافت یک و نیم کیلوتری تا قرارگاه هیچ نیروی عراقی وجود ندارد. ظاهراً نیروهای عراقی که در منطقه حضور داشته اند، پس از درگیری ما با تانک ها به عقب تر رفته بودند.  سریع مجروحانی که قادر به حرکت نبودند را داخل برانکاردها گذاشتیم و در یک ستون اقدام به برگشتن نمودیم. به دلیل این که کم کم هوا در حال روشن شدن بود متاسفانه نتوانستیم شهدا را با خود به عقب ببریم. حدود یک ساعت طول کشید تا ما به کنار قرارگاه رسیدیم. آنجا کادر گردان منتظرما بودند. من منتظر توبیخ شدن از سوی فرمانده گردان بودم. برخلاف تصورم استقبال خوبی از ما انجام شد. حاج اسماعیل  فرمانده گردان می گفت که این اشتباه شما لطف خدا بود که باعث سردرگمی عراقی ها شده و تمام برنامه های آن ها را نقش بر آب کرده است.

 

 

در این شرایط  آنقدر خسته بودم که متوجه نشدم چگونه تیمم نمودم و نماز صبح را خواندم و همانجا در کنار خاکریز به خواب عمیقی رفتم. ساعت حدود 9 صبح بود که با صدایی از خواب بیدار شدم. تدارکات گردان اقدام به توزیع آش رشته داغ کرده بود.

 

 

هر چند خوردن آش داغ لذت بخش بود ولی فکر بچه هایی که در آن شب پر خاطره به شهادت رسیده بودند و ما نتوانسته بودیم پیکر آن ها را بیاوریم واقعاً عذاب آور بود.  ساعتی پس از توزیع آش متوجه شدیم که از پشت ساختمان های گلی واقع در شرق قرارگاه تعدادی اتوبوس در حال پیاده کردن نیروهای عراقی است. دقایقی بعد نیروهای عراقی در دو ستون و به سرعت در حال نزدیک شدن به ما بودند. هر چه به آن ها فرمان  (ایست) دادیم بدون توجه سرشان را پایین انداخته و به قرارگاه نزدیک می شدند.

 

 

 ما با تیربار شروع به شلیک به سوی آن ها کردیم. تعدادی از آن ها به زمین افتادند و بقیه پا به فرار گذاشتند.پس از این که متوجه شدند داخل قرارگاه نیروهای ایران مستقر هستند  پیراهن های نظامی خود را درآورده و اسلحه خود را زمین گذاشته و برای تسلیم شدن به طرف ما حرکت کردند. ما تصمیم داشتیم آن ها را به اسارت درآوریم.  ولی در این لحظه از داخل نخلستان نیروهای عراقی شروع به شلیک به سوی این افراد نمودند و تعدادی از آن ها را کشته و یا زخمی کردند. افرادی که سالم مانده بودند به صورت سینه خیز خودشان را به خاکریز قرارگاه رساندند و تسلیم شدند. اینجا بود که فرق بین ما و عراقی ها در یک جنگ نابرابر مشخص می شد. آن صفا و صمیمیت ایرانی ها کجا و آن بی رحمی بعثی ها کجا که حتی به نیروهای خود هم رحم نمی کردند.

 

 

   بعد از ظهر به اتفاق یکی از فرماندهان تیم ها به داخل زیر زمین های واقع در قرار گاه رفتیم و باانواع و اقسام مهمات، لباس های نظامی، ساک های شخصی، کنسرو ماهی، پتوهای نو و ... مواجه شدیم. اینجا بود که به عمق عظمت کاری که شب گذشته انجام شده بود بیشتر پی بردیم. من هیچ تردیدی ندارم که کاری که شب گذشته انجام شده بود از الطاف خفیه الهی بود. هم آن اشتباه غیر قابل فهم و هم آن انهدام تانک ها همه از الطاف الهی بود که شامل حال ما شده بود.

 

 

 همچنان عملیات ادامه داشت. شب بعد یکی از گردان های لشگر برای ادامه عملیات به خط مقدم آمد. آن شب در کنار ادامه عملیات ما نیز موفق شدیم پیکر شهدا را به عقب منتقل کنیم. واحد زرهی لشگر نیز تانک ها را که همچنان بر روی جاده مستقر بودند رابه عقب منتقل کردند.                                    ابوطالب عزیزی

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۰۴
محله پایتخت

قسمت دوم

 

 

 

 از راست به چپ: نفر اول سردار شهید سید اکبر صادقی فرمانده کردان امام سجاد(ع) که در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. نفر دوم شهید احمد تائبی و نفر سوم شهید اسداله سرپرست

در قسمت قبلی نوشتم که در شب دوم عملیات کربلای 5، به صورت ناباورانه ای خط دشمن به تصرف نیروهای ما درآمد. عملیات آن شب حدود ساعت 12 شب آغاز و تا ساعت 5 صبح ادامه یافت. پس از یک درگیری 5 ساعته خط دشمن کاملاً به تصرف ما در آمد. با روشن شدن هوا دشمن شروع به پاتک کرد که با واکنش شجاعانه نیروهای گردان ما مواجه شد.

 

 

کانال بتنی که سنگرهای خط دوم دشمن را به هم متصل می کرد مملو از اجساد عراقی شده بود. در داخل کانال و سنگرها افرادی از دشمن که زنده مانده بودند به مرور تسلیم می شدند. ساعت 10 صبح کادر لشگر تصمیم گرفت گردان تازه نفسی را جایگزین ما کند. ما به مقر لشگر واقع در نخل های جنوب خرمشهر برگشتیم. آنجا بود که تازه متوجه شدم حدود 90 نفر از نیروهای مخلص گردان شهید یا مجروح شده اند. حالت عجیبی بین بچه ها بوجود آمده بود و تقریباً کسی نبود که بتواند جلوی بغض خود را بگیرد. هر کسی گوشه ای نشسته بود و سر بر بالین برده بود و گریه می کرد. فرمانده گروهان ما برادر خالقی بود که همان اول عملیات به شهادت رسیده بود. او فردی بسیار جدی، شجاع و سخت گیر بود. بعد از ظهر همان روز فرمانده گردان طی جلسه ای دستاوردهای عملیات را تشریح و اعلام نمود که در نبرد شب گذشته  خدود 600 نفر از نیروهای عراقی کشته و یا به اسارت ما درآمده اند. گردان ما متشکل از 3 گروهان مقداد، ذوالفقار و ابوذر بود. به دلیل کاهش نیروها، مجدداً در قالب دو گروهان سازمان دهی شدیم و آماده شدیم تا در صورت نیاز مجدداً وارد عملیات شویم.

 

 

هر لحظه خبرهای تلخ و شیرینی از عملیات می رسید. ما دو شب در مقر استراحت کردیم. خبر رسید در یکی از موقعیت های عملیاتی، لشکر ما با مقاومت دشمن مواجه شده بود. بر اساس شناسایی های انجام شده مشخص شده بود که آن منطقه مقر یکی از تیپ های سپاه هفتم عراق بود که در آن تعداد قابل توجهی انبار مهمات و تجهیزات و آذوغه وجود داشت. مقاومت دشمن نیز به این دلیل بود که تا حد امکان بتواند تجهیزات و تدارکات را خارج و یا از بین ببرد. مقاومت دشمن به حدی بود که در دو شب متوالی دو گردان لشگر به نام امام سجاد و امیرالمومنین نتوانسته بودند آنجا را تصرف کنند و تعداد قابل توجهی از نیروهای دو گردان شهید و یا مجروح شده بودند.

 

 

تعداد زیادی از بهترین دوستانم مانند مجید علایی، سید سعید میرباقری، سید اکبر صادقی(فرمانده گردان امام سجاد)، بهارلویی، کرمی و ... که در گردان امام سجاد بودند، در شب 21 دی در نزدیکی های همان مقر به شهادت رسیده بودند.

 

 

صبح روز 22 دی 1365 کادر لشکر تصمیم می گیرد که گردان های تازه نفس را برای مراحل بعدی عملیات آماده نگهدارد و از گردان های وارد عمل شده یکی از گردان ها را که گردان ما بود، مجدداً وارد عملیات نماید. حدود ساعت 1 بعد از ظهر  کادر گردان را  که شامل فرماندهان گروهان ها، معاونان ، فرماندهان دسته و معاونان فرمانده دسته ها بودند برای شناسایی منطقه به خط بردند. با دو دستگاه تویوتا عازم خط مقدم شدیم. آتش دشمن به حدی سنگین بود که در 3 نوبت مجبور شدیم از خودروها پیاده شده و در کنار خاکریز پناه بگیریم. نهایتاً با صلوات و ذکر دعا بدون هیچ مشکلی به خط رسیدیم . فرمانده گردان(حاج اسماعیل) پشت خاکریز شروع به تشریح وضعیت منطقه کرد. مشخص شد که در آن سوی خاکریز در فاصله 300 متری خط خودی همان قرارگاه که پیشروی در آن متوقف شده بود قرار دارد و دشمن در آن مقاومت شدیدی نشان داده است. قرار بر این بود که گردان ما از سمت چپ با حمایت تعدادی تانک در یک اقدام سریع قرارگاه را دور زده و وارد قرارگاه شود. وقتی که به روی خاکریزها برای مشاهده قرارگاه رفتیم دشمن لبه خاکریز را با تیرهای رسام( تیرهایی که کاملاً قرمز رنگ بوده و شلیک کننده به راحتی مسیر حرکت آن را می دید) می زد. ما واقعاً کار بسیار سختی در پیش داشتیم. فرمانده گردان به ما گفت که ادامه عملیات در گرو آزاد سازی این نقطه از موقعیت دشمن است.

 

 

 نزدیک غروب آفتاب نیروهای گردان را هم به خط آوردند. در شرایطی که به دلیل آتش سنگین دشمن امکان جمع کردن نیروهای دسته فراهم نبود فرمانده دسته(سعید گلستانه) و من به صورت جدا شروع به توجیه نیروهای دسته نمودیم. باید حدود ساعت 10 شب حرکت می کردیم و پس از عبور از خاکریز خودمان باید حدود 300 متر یا همان 300 قدم با حمایت تانک ها سریع به جلو حرکت می کردیم و در سمت چپ مسیر حرکت به قرار گاه وارد و سنگرهای داخل قرارگاه را پاکسازی می نمودیم. بچه ها در کنار خاکریز نشسته و به راز و نیاز مشغول بودند. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا منتظر فرمان عملیات بودیم. دشمن به شدت با انواع و اقسام سلاح ها منطقه را زیر آتش قرار داده بود. بعد از نماز مغرب و عشا متوجه شدم که یک ستون نظامی در کنار خاکریز در حال حرکت است. این ستون یکی از گردان های لشگر ثارالله کرمان بود که با فاصله و به طور منظمی در حال حرکت بود. در همان لحظه حرکت ستون، دشمن شروع به گلوله باران منطقه کرد. در یک لحظه دود و باروت و گرد و خاک عجیبی فضای منطقه را پر کرد. صدای ناله و ذکر و صلوات بچه ها با هم در آمیخته بود یکی تقاضای کمک می کرد دیگری در حال گفتن اشهد آن لا اله الاالله بود و ما نیز که سالم مانده بودیم در آن گرد و غبار و دود و آتش عملاً قادر به انجام کاری نبودیم. چند دقیقه ای گذشت تا گرد و غبارها کنار رفت. ما با صحنه عجیبی مواجه بودیم. تعداد زیادی از برادران کرمانی ما به شهادت رسیده و یا مجروح شده بودند. به سرعت مجروحین را پانسمان و به عقب فرستادیم.

 

 

در آن شرایط دسته ما نیز یک شهید و دو مجروح داد. به شدت حالمان گرفته شده بود حدود ساعت 9 شب بود که فرمانده لشکر با تعدادی از فرماندهان به خط مقدم آمدند. زمان حرکت فرا رسیده بود. با فاصله یک متری از یکدیگر و در یک ستون شروع به حرکت کردیم. همه ما می دانستیم که باید بعد از 300 متر حرکت به قرارگاهی که در سمت چپ مان بود وارد می شدیم و قرار گاه را تصرف می کردیم. بعد از حرکت یکی از تانک ها را زدند و در همان زمان حس کردم پایم داغ شده است. ترکش ریزی به ساق پایم اصابت کرده بود. البته مشکل خاصی نداشتم. بعد از اصابت ترکش دوباره دنبال دسته به حرکت خود ادامه دادم. ناگهان متوجه شدم که در آن سوی جاده تعداد زیادی از نیروهای عراقی با هم بلند بلند به عربی صحبت می کنند. در این لحظه که به خود آمدم از قرارگاه و بقیه نیروهای گردان که حدود 160 نفر بودند هیچ خبر و اثری نبود. در همین حین متوجه شدم که تعداد زیادی تانک بر روی جاده در حال شلیک هستند. بله دسته ما و چند نفر از دسته 2 که حدود 35 نفر بودیم به اشتباه به عمق دشمن نفوذ کرده بودیم و بر اساس نقشه عملیات عمل نکرده بودیم. به نظر می رسید ما در محاصره دشمن هستیم. به شدت گیج شده بودیم. من سریع کنار گلستانه رفتم و به او گفتم که ظاهراً اشتباه آمده ایم. او نیز گفت من هم متوجه شده ام. سریع به بچه ها گفتیم  که در کنار جاده با فاصله از هم موضع گیری کنند. ما در جایی سنگر گرفته بودیم که در بالای سر ما تعدادی تانک در حال شلیک کردن بودند و دائم نقاط دور دست را می زدند. واقعاً بسیار تعجب بر انگیز بود که ما 35 نفر نتوانسته بودیم به نقشه عمل کنیم و چه اشتباه وحشتناکی را مرتکب شده بودیم.

 

 

 

  نشستن و دست روی دست گذاشتن هیچ فایده ای نداشت باید با یک فکر جمعی  خودمان را از این مخمصه نجات می دادیم. آهسته به بالای جاده خزیدم و با دیدن تانک ها واقعاً یکه خوردم. با فرمانده دسته و با فرمانده تیم ها و بچه ها در آن شیر تو شیر شروع به مشورت کردیم. یک نظر این بود که از همان کنار جاده برگردیم. نظر دیگر این بود که اگر برگردیم با کمین دشمن مواجه و قتل عام می شویم. یکی از بچه ها به نام کمال اسدی پیشنهاد داد که تانک ها را با نارنجک بزنیم. استدلالش این بود که ما که در این شرایط کشته می شویم و در بهترین حالت اسیر می شویم. پس بهتر است برای این که کاری کرده باشیم تانک ها را با نارنجک های دستی بزنیم. طرح او نیز این بود که همزمان تعدادی از نیروهای داوطلب به تعداد تانک ها در یک حرکت سریع به بالای تانک ها برویم و با باز کردن در تانک ها، نارنجک ها را داخل تانک بیاندازیم تا افراد داخل آن ها از بین بروند. من هم با این نظر موافق بودم.  کار سختی در پیش داشتیم. تانک ها دقیقا 18 دستگاه بود. تعدادی از بچه ها که تجربه بیشتری داشتند و داوطلب بودند، انتخاب شدند و به آن ها گفتیم که هر کدام از آن ها باید در کوتاه ترین زمان از تانک بالا رفته و در آن را باز کرده نارنجک را داخل آن بیاندازد. من و سعید گلستانه بچه ها را دو گروه کردیم. یکی از آن تانک های لعنتی هم سهمیه من بود. اصلا متوجه نشدم که چگونه به بالای تانک رفتم و در آن را باز کردم و نارنجک را در داخل آن انداختم. 13 نفر از بچه ها موفق شدند تانک ها را بزنند و 5 دستگاه تانک نیز پس از این که متوجه موضوع شدند از جاده پایین رفته و شروع به فرار کردن کردند.

 

 

عراقی ها از روی تانک های در حال فرار شروع به شلیک گلوله از تیربارها کردند. در همین زمان زانوی گلستانه مورد اصابت تیر قرار گرفت و 3 نفر از بچه ها نیز شهید شدند و چند نفر هم مجروح شدند. سریع مجروحین را به پشت جاده بردیم و به آرپی جی زن ها گفتم که تانک ها را بزنند. یکی از آرپی جی زن ها موفق شد یکی از تانک ها بزند. با منهدم شدن آن تانک بقیه تانکها دیگر شلیک نکردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. در این زمان دوباره سکوت مطلقی منطقه را فرا گرفته بود. فقط گاهی صدای آه و ناله مجروحان می آمد. سعید از من خواست که افراد سالم مجروحان و شهدا را رها کرده و جان خود را نجات دهند. هیچ کدام از بچه ها موافق نبودند که مجروحان را در آن جا رها کنیم و به عقب بر گردیم. در یک شرایط به شدت حساس و سختی قرار گرفته بودیم که کوچکترین اشتباه ممکن بود منجر به خسارت جبران ناپذیری شود.(ادامه دارد)                                  نویسنده:ابوطالب عزیزی

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۰
محله پایتخت