شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
پیوندها

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است









۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۲ ، ۲۱:۵۷
محله پایتخت

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۹:۰۰
محله پایتخت

رویایی که به حقیقت تبدیل نشد

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۲۷ ب.ظ

این خاطره از رزمنده خوانساری حاج ابراهیم غضنفری در مورد عملیات خیبر نقل شده است.  در آن عملیات ابراهیم مسئول یکی از دسته های  گردان موسی ابن حعفر(ع) از لشگر 14امام حسین ع بود. 

شب اول عملیات خیبر در محور پاسگاه زید کار گردان موسی ابن جعفر بپایان رسید وبا موفقیت الحاق انجام شد. بلافاصله اماده شدیم تا با قایقهای تند رو به جزایر بریم در اونجا باید برای حفظ جزایر، لشگرها تا سرحد بالای آستانه مقاومت را هم نگاه میداشتند وهم افزایش میدادند ،گردان ما از معبری که باز شده بود به خطوط دشمن زد وبعدهم پشت خاکریزی که نصف ونیمه بود (حدودیک مترارتفاع داشت)مستقر شدیم هوا کم کم رو به روشن شدن بود ونیروهای عراقی هم آماده پاتک زدن میشدند، با مقاومت دلیر مردان کار بجای باریکی رسیده بود، طوریکه ما از نظر نیرو خیلی تلافات داده بودیم ،تدارکات نظامی کم بود از نظرغذا وآب نیزمشکل هم دو چندان جلوه میکرد اما در همین اثنائ پیام حضرت امام خمینی (ره)با این مضمون که جزایر باید حفظ شوند شد دپوی مستحکمی که بچه ها روحیه گرفتند توی این وضعیت من (ابراهیم غضنفری میگوید)داشتم به اطرافم نگاه میکردم که ناگهان متوجه شدم تیری به سر معاون گردان شهید کاظم زاده اصابت کرده وجا درجا به شهادت رسید. خیلی ناراحت شدم وبسیار غبطه خوردم که چرا هنوز من به این خیل نپیوسته ام، که ناگهان یک خمپاره امد وجمجمه ام شد جای یه دونه ازترکشای اون خمپاره ،بسرعت حالم دگرگون شد تقریبا خون همه صورتم را فرا گرفت مخصوصا هر دو چشمم را و از انجائیکه من ازعینک استفاده میکردم لذا دیگر قادر به دیدن هیچ چیزی نبودم وبخاطر شدت خونریزی ضعف وبیحالی چنان قدرتم را از دست دادم که یه حسی بهم میگفت کارت تموم، بنابراین اشهدم خوندم ،از یک طرف هم خیلی خوشحال بودم که بالاخره منم به خیل بر وبچه های شهید ودوستانم رسیدم ،مدتی  نگذشت که یواش یواش حالم مساعد شد وداشتم بهوش میامدم وبه این فکر بودم که الان شهیدان .....را خواهم دید چون گمان داشتم که شهید شده ام خیلی نگذشت چشمهایم را که ازخون الودگی پاک شده بودند باز کردم صحنه ای را دیدم وباور نکردم فورا چشمهایم را بستم بار دیگر وهی این کار را چند بار تکرار کردم، اما فایده ای نداشت رویایم زود باطل شد. من هنوز خاکیم ،وقتی خوب حالم جا اومد دیدم من هنوز زنده ،ومنتها سر باند پیچی شده روی برانکاردم،بچه های بهداری منتظرند تا با اولین آمبولانس مرا برای انتقال به بیمارستان اهوازاعزام نمایند.

ابراهیم غضنفری نفر ایستاده و افراد نشسته از سمت راست شهیدان علی مقیمی، محمود عزیزی و سید سعید میرباقری و جانباز علی اصغر عزیزی برادر شهید محمود عزیزی

                                                                                     به نقل از وبلاگ یاد باد آن روزگاران یاد باد( ایثارگران خواسار)

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۲ ، ۱۹:۲۷
محله پایتخت

فصل پاییز

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۲۵ ب.ظ

فصل زیبای پاییز شروع شده و امروز ششمین روز بازگشایی مدارس را پشت سر گذاشتیم. همیشه از پاییز خوشم می آمد. و زیبایی های پاییز باعث می شد که مشکلات شروع مدارس و تکلیف و امتحان ها را فراموش کنم. انتهای شهریور که با رسیدن آلوها و  برداشت آلو و عملیات تهیه آلو شوری بود همیشه برایم جذاب بود. به خصوص با رسیدن گردوها و درآمدی که از جمع آوری گردوها داشتیم. با فروش گردوها کلی دفتر و پاک کن و مداد می خریدیم. همیشه در این ایام کف دست هایمان سیاه می شد. با فرارسیدن انتهای مهر که تقریبا کار تکاندن گردوها پایان می یافت و بادهای پاییزی شروع می شد با شروع بادها همه مردم خوانسار در باغ هایشان در حال پرسه زدن برای جمع آوری گردوهایی بودند که از چوب های گردو تکان ها( روه ها) جان سالم بدر برده بودند ولی توان مقاومت در مقابل بادها را نداشتند. زرد شدن برگ ها و ریزش آن ها که اصلاً قابل توصیف نیست. امروز هم تمام این اتفاقات تکرار می شه فقط خیلی از بزرگان که در دوران کودکی ما بودند امروز دیگر نیستند. خاطرات دوران کودکی همیشه تو ذهن ماها می مونه و تا پایان عمر باید حسرتشون را بخوریم. حتی خیلی از خاطراتی که در زمان کودکی برایمان تلخ بودند امروز که مرور می کنیم اگه دوباره زمان برگرده و قابل تکرار باشه واقعاً شیرینه. مثلاً کلاس اول که بودیم یک معلم داشتیم که فامیلش دهاقین بود. من چپ دست بودم وقتی که دیکته می گفت دست چپ من را با طناب به نیمکت می بست تا راست نویس بشم. چقدر با اون ترکه های درخت بید من را زد ولی آخرش من همون چپ دست موندم. امروز که فکرش را می کنم خیلی دوست دارم دوباره اون دوران تکرار بشه. بگذریم با دو عکس شما را به خاطرات گذشته می برم.  




۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۹:۲۵
محله پایتخت