شب های قدر در جبهه ها
دل نوشته های یک رزمنده خوانساری
اولین بار که در جبهه رفتم، مصادف با شب قدر ماه پر فیض و برکت رمضان بود.
شب قدر به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم، به محل برگزاری مراسم احیا رفتم.
از مجموع ۳۵۰ نفر افراد گردان، فقط بیست نفر آمده بودند.تعجب کردم.
شب دوم هم همین طور بود. برایم سؤال شده بود که چرا رزمنده ها برای احیا نیامده اند، نکند خبر نداشته باشند.
جالب بود اون بیست نفر هم همه افرادی بودند که تازه به اون گردان اعزام شده بودند من جمله خود من. کنجکاو شده بودم پس بقیه بچه های گردان چکار می کنند. به دلیل کنجکاوی و فضولی که از کودکی در ذات من بود از محل برگزاری احیا بیرون رفتم. پشت مقر ما صحرایی بود که شیارهای زیادی داشت.
به سمت صحرا حرکت کردم، وقتی نزدیک شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمنده ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه می کند. چون صدای مراسم احیا از بلند گو پخش می شد، بچه ها صدا را می شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره ها، با خدای خود راز و نیاز می کردند. باور کنید صحنه زیبایی در آن تاریکی شب و آسمان صاف و راز و نیازهای رزمندگان بوجود آمده بود. من هم مانند دیگر رزمندگان در گوشه ای نشستم و به راز و نیاز پرداختم. آن شب حس عجیبی به من دست داد که تا آن زمان هرگز چنین حسی نداشتم. بعد از مدتی ما به خط رفتیم و در عملیات تعدادی از همان رزمندگان شهید شدند. در آن مدتی که در گردان بودم می دیدم رزمنده های قدیمی تر به برخی از همرزمهایشان می گفتند نور بالا می زنی. بعد از عملیات تازه متوجه شدم که رزمنده های دارای صفت نوربالا همان هایی هستند که احتمال شهادتشان زیاد بود. من خودم دو نفر از آن ها را که به صفت نوربالا زدن مشهور بودند پیکرشان را در کنار خاکریزها دیدم. آری اون ها شهید شده بودند.
خب منم پاسخشو میدم ،به این دلیل هیچ دوستان امروزی نمیتونم این خلق وفا داری از همدیگرو داشته باشند چه اینکه بخاند عکس ازش در بیاند .ایم خوش آن بود که با جمع شهیدان سپری شد .نه نمخام اعتراضی به جوونا داشته باشم اتف قا برعکس میخام جنب وجوشی را بوجود اورم .ولو برای یه عکس باشه اینم میدونم که ممکنه افرادی رو بشه دید که از قدیما هستند اما امروز فقط روسیاهی شون نقله مثه خوده منه مدعی .جدا میگما من اطمینان به چنتا چیز در مورد خودم ندارم مثلا نمیدونم همه حرفام درسته باشه یا نه ،نمیدونم همه فکرام درسته یا نه ،نمیدونم همه دوسم دارن یا نه ،و خیلی چیزای دیگه .............اما از شهدا براتون بگم مثلا همین کمال امینی یا جلال رنجبر (ماکارونی)اینقد من با اونا شوخی میکردم که بدفعه همین جلال یه قوری ابه داغو ریخت روم که همه از خنده مرده بودند به پیغمبر خودمم خندم گرفته بود اخه من اذیتش کردم واون هی میگفت عسداله ولمونه کر یا نه وقتی بژدی افاده ندکرو قوری او داغژ سزژیرش کرت ری کلم .کمال امینی رو هر وقت میدیدمیش میگفتیم پسر کجا بیدی (با لفظ بیندی ) داش محمد وداش احساند اومده بیدن ببیندت خلاصه دنیائی بود برا خودش ظرفیتها ی امروزی نمتونه اون صحنه ها رو خلق کنه ولی معتقدم از بین نرفته ساختارش عوض شده با ید اون سوراخو پیدا کرد .تا جوونا رو بشه باهاشون حال کرد ،باور کنیم میشه .