شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)

این سایت با هدف زنده نگاه داشتن یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس طراحی شده است.

شاهدان خوسار(خوانسار)
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
پیوندها

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

گرامیداشت روزشهید

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۵۳ ق.ظ


خورشید، بزرگ ترین مؤذن صبح است و شهید، والاترین مکبر آزادگی؛ و کدام تکبیر، رساتر و فراگیرتر از شهادتینی که در بی تعلق ترین ثانیه های زندگی، بر زبان شهید جاری می شود؟!

آری! رهایی، محصول دل سپردگی مردان جهاد، به عالمی فراتر از خاک است؛ محصولی که توازن عقل های زمین را درهم می شکند. پس سلام بر شهدا که ایستاده می میرند.

رسالت ما

شهدا، رفته اند و رسالتی از جنس آگاهی و حرکت را بر دوش ما باقی گذاشته اند. شهادت، مرز زمین و آسمان است و شهدا، مرزبانان هماره بیداری. شهیدان، پیامبران حماسه انسان اند که ما را مسئولیتی ممتد که در لحظه لحظه زندگی مان جاری است، نازل فرموده اند.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۵۳
محله پایتخت

نحوه شهادت ناصر(محمد صادق) تائبی

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۴۸ ب.ظ

مدیر محترم وبلاگ پاتخت خوسار

 

با سلام

می خواستم یک خاطره از شهید ناصر تائبی تعریف کنم. از این خانواده دو برادر شهید شده اند. برادر بزرگتر ناصر به نام محمد حسین تائبی در سال 1361 در عملیات محرم به شهادت می رسد. ناصر در زمان شهادت برادرش 10 سال بیشتر نداشت. بعد از شهادت حسین، ناصر تلاش زیادی را برای حضور در جبهه ها انجام می دهد ولی به دلیل کمی سن و سال موفق به حضور جبهه نمی شود.


بعد از عملیات کربلای 5 در اوایل سال 1366  با پافشاری زیاد موفق می شود به جبهه اعزام شود. در اواخر فروردین 1366مصادف با عملیات کربلای 10 با گردان یازهرا(س) لشکر 14 امام حسین(ع) به غرب کشور عازم می شود. گردان برای انجام عملیات به خط می رود. رزمندگان خوانساری در یک تصمیم واحد به این نتیجه می رسند که اجازه ندهند ناصر در عملیات شرکت کند.  دلیلش هم این بود که اکثر رزمنده ها با پدر ناصر آشنا بودند. پدر ناصر کارمند بنیاد شهید خوانسار بود و رزمنده های خوانساری هم به دلیل مراجعاتی که برای ادامه درمان های خود به بنیاد شهید داشتند ایشان را می شناختند. آن ها می گفتند حاج آقا تائبی یکی از فرزندانش شهید شده و شاید طاقت شهید شدن ناصر را نداشته باشد. از طرفی اگر ناصر شهید می شد رزمنده های باسابقه خوانساردیگر توانایی روبرو شدن با حاج آقا تائبی را نداشتند. لذا به این جمع بندی می رسند که برای کاهش خطرات احتمالی ناصر را به عقب بفرستند.  موضوع را با ناصر مطرح می کنند. ناصر پافشاری می کند که باید حتماً در عملیات شرکت کند چون آرزوی چندین ساله اش حضور در جبهه ها بوده است. ناصر خیلی التماس و گریه و زاری می کند ولی به التماس های او توجه نمی شود . آن ها تصمیم خود را گرفته بودند. آمبولانس بهداری به رانندگی ابراهیم جدیدی (برادر شهید سعید جدیدی) برای انتقال مجروحان از خط مقدم به بهداری آماده حرکت به پشت جبهه است. تصمیم گرفته می شود ناصر را با آمبولانس به عقب بفرستند. ناصر وقتی می بیند التماس های او کار ساز نیست. در حال گریه منطقه ای دور دست را نشان می دهد و می گوید اگر مرا به عقب بفرستید من در آنجا شهید می شوم و از این کارتان پشیمان می شوید. ولی باز هم به التماس های او توجه نمی شود. تصمیم گرفته شده که ناصر  به عقب خط مقدم منتقل شود. آقای جدیدی نقل می کند ناصر را سوار آمبولانس کردم و در پیچ و خم کوه ها در حال حرکت به سمت پشت جبهه بودم. مرتب دشمن کنار جاده تدارکاتی را می زد. در یکی از پیچ های تند (همان مکانی که ناصر اشاره کرده بود) خمپاره ای در نزدیکی آمبولانس منفجر شد و یک ترکش به ناصر اصابت کرد و ناصر همان جا شهید شد. آری ناصر در همان نقطه ای که خود اشاره کرده بود به شهادت می رسد و دوستانش متوجه می شوند نمی شود جلوی تقدیر الهی را گرفت. 

شهید ناصر تائبی نفر چهارم ایستاده از چپ


در جایی سردار شهیدحاج حسین خرازی گفته بود هر ترکشی که از خمپاره جدا می شود ماموریتی دارد. 

قسمتی از وصیتامه شهید ناصر تائبی: خدا از تو سپاسگزارم که دوران جوانی مرا همزمان با دفاع مقدس قرار دادی تا با این معنویات آشنا شوم. 


شهید محمد حسین تائبی نفر سوم ایستاده از چپ


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۸
محله پایتخت

خاطره ای از شهید غلامعلی سمیعیان

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۲۹ ب.ظ

شهیدی  که ابرویش را شکستم(نویسنده جانباز عزیز اسداله اورعی)


شهید غلامعلی سمیعیان

خیلی وقتا میشد که توی بازی فوتبال نمیتونست توپو از من بگذراند از این بابت یه کل کل حسابی بین نگاه ونشان (اسدالله اورعی و شهید عزیز غلامعلی سمیعیان )سایه انداخته بود تا اینکه یه روزی دیگه جریان گل کرد و یه مشاجره ای صورت گرفت من میدونستم که نباید بهش نزدیک بشم چون نیرو وقوای جسمیش از من بیشتر وقویتر بود .

محل بازیمون فتحآبه بود هرکسی با وسیله و یا پیاده میاومد اونجا بازی میکرد، اونروز غلام با الاغشون اومده بود.الاغ قبراقی و سفید رنگی  بود .بعداز بازی مثل همیشه وقتی که درگیری مون بالا گرفت من سعی کردم تا دم در خونمون با هاش در نیفتم پس از طی مسیر فتحابه تا دم در خونه  ارام بودم ولی بمجرد اینکه رسیدم دم محل یه سنگ ورداشتمو  و پرت کردم به طرفش اقا سنگ خورد به ابروی سمت راستش ،بد جوری شکست خون فواره زد اهالی ریختن جلو با دستمال بستن تا از خونریزی جلو گیری شد . خلاصه این شکستگی بیاد گار روی ابروی غلام ماند تا یکی دوماه مونده به عملیات خیبر من به جبهه اعزام شدم طبق روال رفتم گردان امام حسین به فرماندهی شهید حاج محمد قوچانی بعداز ظهر بود وقتی به گروهان ابوالفضل به فرماندهی شهید شیرازی معرفی شدم دیگه خستگیم نمیذاشت که کاری غیر از خواب انجام دهم.توی استراحت کامل دیدم یه سر صدای خنده میاد چشمامو وا کردم دیدم بر بچه های بیدهندی مثل اقا مصطفای سمیعیانی وشهید عباسعلی سمیعیانی ومحمد جواد امینی وشهید غلامعلی سمیعیان ضمن خوردن چای لیوان پلاستیک قرمز رنگ معروف جنگ مرا متوجه خودشون کردند باور کنید اولین کاری که صورت گرفت من وشهید غلام برای بغل کردن هم دیگه بود وقتی پریدیم تو بغل همدیگه من خیلی گریه کردم چرا که ........خب قبلا وهمین بالا براتون نقل کردم چه اتفاقی افتاده بود .

سریع برم سر اصل موضوع یکی دوروز توی مقر یا مهدی منتظریم تا شب عملیات فرا برسه خیلی فرازو نشیبهای نظامی را گذرونده بودیم بیشترمواقع غلام هوای منو داشت بد نیست براتون بگم که تو این مدت غلام بخاطر مریضی  پدرش یسری اومده بود خونسار موقع برگشتن میره دم در خونه ما وبه مادرم میگه من دارم میرم جبهه کاری با فلانی نداری ماردم نقل میکنه که بهش گفتم غلام جون مراقب اسدالله باش این زیاد بچگی میکنه وبابت اون قضیه هم از غلام معذرت خواهی می کنه غلام میگه حاج خانم مراقبتشو بده دست خدا از بابت اون جریانم (شکستگی ابرو )هیچ مشکلی نیست ما رو دعا کنید .


غلام آر پی جی زن معروف وشجاع لشگر امام حسین بود  وی را تقریبا همه میشناختند تو جبهه اتیش بپا میکرده (تو عملیاتای قبلی )وقتی درگیری تو خیبر توسط حاج حسین خرازی که اونشب جلو داره گردان ما بود واتفاقا در منطقه طلایه( همان عملیات خیبر)دستش قطع شد شروع میشه بخاطر وجود یه ابراهی که از هور العظیم اب را به کانال معروف ماهی انداخته بودند حضور آر پی جی زن ها برای ایجاد رعب ووحشت ودر نهایت فرار عراقیها لازمه. لذا غلام مثل سایر ار پی جی زن های گردان میره جلو ولی متاسفانه دقیقیه ای نمیگذره  که با اصابت یه تیر وبعد هم ترکش به سینش به شدت مجروح میشه تا من تویه کانال متوجه  شدم سریع وبا داد و فریاد رفتم به سمتش ولی کار دیگه تموم شده بود ونمیشد ایستاد باید ترک رفیق میکردم با گریه از وی گذشتم .امیدست باگریه کردنم از من بگذرد ومرا نگذارد .نثار روح پر فتوح حضرت ایت الله الخمینی وهمه یاران با وفایش صلوات .اسدالله اورعی 4/12/1362محور کوشک طلاییه شب عملیات خیبر .زنده وجاوید باد نام ،خون واثر شهیدان ما

شهید غلامعلی سمیعیان نفر سوم از چپ

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۲۹
محله پایتخت

شهید مجتبی شجاعی

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۶:۴۵ ب.ظ

نیمه اول اسفند سال 1362 مصادف است با شهادت شهیدان مجتبی شجاعی، محمد آخوندی و غلامعلی سمیعیان در عملیات خیبر. یاد و خاطره این عزیزان گرامی باد

مراسم تشییع پیکر گلگون کفن شهیدان مجتبی شجاعی، محمد آخوندی و غلامعی سمیعیان در اسفند سال 1362



شهید مجتبی شجاعی


 از راست شهید سید سعید میرباقری و شهید مجتبی شجاعی

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۴۵
محله پایتخت
پس از انتشار خاطره ای از شهید عزیز احمدحافظی برادر جانباز ابراهیم غضنفری این خاطره را در خصوص عملیات والفجر 2 برایمان فرستاده است. ضمن تشکر از ایشان این خاطره را منتشر می کنیم:

شهید حاج حسین خرازی فرمانده دلاور لشکر 14 امام حسین در سال 1362 در عملیات خیبر دستش و در 8 اسفند سال 1365 در عملیات کربلای 5 تمام وجودش به سوی معبود پرواز کرد

سلام : میخواستم خاطرات عملیات عملیات والفجر 2 را در یک فرصت مناسب مفصلا ارسال نمایم اما چون نام و یاد شهید بزرگوار احمد  حافظی به میان آمد این حقیر نیز به نوبه خودم نسبت به ایشان عرض ارادتی کرده باشم : 
 ایشان ( شهید احمد حافظی )به من و شهید محمود عزیزی نیز قول داده بود که وقتی به مرخصی رفتیم من و شهید محمود عزیزی  را به روستای رحمت آباد نزد پدر خدا بیامرزش ببرد تا کت های آماده را  پرو کنیم اگر اندازه بود آنها را برداریم و اگر اندازه نبود پدرش اندازه های ما را بگیرد و مشغول دوخت آنها شود البته احمد موضوع شغل پدر خدا بیامرزش را خیلی با آب و تاب فراوان وصف میکرد و با مهارت میگفت  چون شما دو نفر با بقیه متفاوت هستید ( از نظر جسته هم لاغر بودیم و هم قد کوتاهی داشتیم )و اسرار داشت چون کت های ساخت پدرم متفاوت میباشد میبایستی حتما حضوری باشد ...........
از سمت راست: جانباز محمد بهرامی فر، شهید محسن رضایی، ابراهیم غضنفری و شهید حسین کاظمی

عملیات والفجر 2 شروع شده بود  گردان ما در سنندج در پادگان محمد رسول الله مستقر بود. به ما اعلام شده بود گردانمان در عملیات شرکت نخواهد کرد و ما آماده شده بودیم به مرخصی برویم روحیه  بسیار نا مساعدی داشتیم چون لشگر امام حسین در آن عملیات شرکت نداشت . تجهیزات نظامی انفرادی را تحویل دادیم و ساکهای شخصی را تحویل گرفتیم سوار بر اتوبوسها شدیم آماده حرکت بسمت موقعیت ننه

 شهید مرتضی حبیبی نفر پنجم ایستاده از چپ
بناگاه پیکی سر رسید و اعلام کرد همه نیروها از اتوبوسها پیاده شوند و اسلحه و مهمات تحویل بگیرند و آماده یک ماموریت جدید بشوند ولوله و شور و اشتیاقی بین بچه ها افتاد همه پیاده شدیم ساکها را تحویل دادیم و اسلحه و مهمات تحویل گرفتیم و ..................بسمت فرودگاه سنندج رفتیم گردان را با سه فروند هواپیما C130 ارتش بطرف شمال شرق یعنی ارومیه فرستادند( البته از زمان خروج از پادگان محمد رسول الله تا سوار شدن به هواپیما و رسیدن به پادگان جلدیان پیرانشهر ماجرای مفصلی دارد ..) گردان را به پادگان جلدیان پیرانشهر بردند و بعد مدتی مجددا گردان را آماده باش زدند و سریعا ما را سوار بر بالگردهایی که از قبل آماده بودند کردند . ( هر بالگرد حدود 14 نفر ظرفیت داشت )  بالگردها تاعمق خاک دشمن به پرواز درآمدند تا اینکه به منطقه مورد نظر رسیدیم البته نه به این سادگی و راحتی چون بالگردها میبایست از خط مقدم جبهه دشمن عبور میکردند که بواسطه همین عبور 2 فروند از بالگرهای ما مورد اثابت قرار گرفتند که متاسفانه یکی از انها سقوط کرد و تمامی رزمندگان مستقر در آن بشهادت رسیدند و بالگرد دیگر که چند نفر از رزمندگان خوانساری نیز در آن بودند از جمله شهید بزرگوار مرتضی حبیبی که اتفاقا یکی از تیرهای دشمن بدست ایشان اصابت میکند و ایشان مجرح میشوند و بالگرد مجبور میشود بعقب برگردد ... بقیه بالگردها یکی یکی به محل مورد نظر میرسند  اما فرصت و امکان فرود وجود ندارد لذا نیروها را از فاصله 2 الی 2.5 متری زمین تخلیه میکنند و ما درحقیقت هلی برد شدیم . قابل توجه اینه سردار شهید بزرگوار سر لشکر حاج حسین خرازی همراه ما بود زمانی که ما هلی برد شدیم دشمن متوجه حضور ماشده بود و مرتب از اطراف بسمت ما با سلاحهای مختلف شلیک میکرد در همین اثنا گلوله خمپاره ای در نزدیکیهای ما به زمین اصابت نمود ومن باحالتی شبیه گربه قرار گرفتم شهید حاج حسین خرازی که نزدیک من بود و داشت مرتب میخندید گفت برادر چرا به این حالت قرار گرفتی و من در جواب ایشان گفتم خواستم ترکش به من اصابت نکند ایشان 2 نکته اساسی به من یاد آور شدند نکته اول اینکه اولا بطرز صحیح روی زمین دراز بکش و از خودت محافظت کن و ثانیا بدان هر تیر یا ترکشی که از سلاح ازاد میشود  ماموریتی دارد اگر قرار باشد به تو اصابت بکند ماموریت خود را انجام خواهد داد.. تا اینکه چند لحظه بعد دو مرتبه گلوله ای در اطراف به زمین اصابت کرد از قضا من بی خیال شده و همینطور نشسته بودم که ناگهان احساس کردم روی قلبم داغ شده و درد شدیدی سینه ام را فراگرفت و احساس کردم ترکش به سینه ام اصابت نموده و به قلبم آسیب رسانده عرق سردی روی پیشانیم نشست و تا حدودی فشارم افتاد دستم را روی قلبم گرفتم تا ببینم خون می آید یا نه که متاسفانه چیزی احساس نکردم پس اطمینان پیداکردم زخمی نشده ام چون ترکش قبل از اینک به بدن من اصابت کند به قرآنی که در جیبم بود اصابت کرده بود و قران مانع آن شده بود ترکش به بدن من فرو رود ( خلاصه کلام اینکه به من فهماند که بابا تو لیاقت شهادت که هیچ لیاقت زخمی شدن هم نداری ) کلام زیبا و پر معنای شهید خرازی برای من معنی دار شد که تیر و ترکشها ماموریت دارند . بگذریم ...
ایستاده از راست: شهید احمد حافظی، شهید مجید علایی، ابراهیم غضنفری، مسعود اسدی، شهید محمد مهدوی، شهید محسن فیروزی
نشسته از راست: شهید مسعود کامرانی، محمد رضا فاطمی نیا و شهید حبیب اله صالحیان

به ما دستور دادند در دامنه همان کوهی که با بالگردها هلی برد شده بودیم پرداکنده شویم تا هوا تاریک شود مشغول کندن زمین شدیم تا جان پناهی برای خودمان درست کنیم من و شهیدان بزرگوار محسن رضایی و احمد حافظی باهمدیگر سنگری تعبیه نمودیم وتا دلتان بخواهد با هم شوخی کردیم و خندیدیم وبر سر اینکه کدام یک از ما در آن جای گور مانند وسط بنشیند بلاخره توافق شد ( زورکی ) این حقیر وسط بنشینم کلی باهم صبحت کردیم  یادم نمیرود شهید محسن رضایی گهگاهی سیگار میکشید گفت اجازه بدهید آخرین سیگار خودم را بکشم هوا تاریک شده بود نماز مغرب و عشا را بجا آوردیم و مدتی را بخواب رفتیم در آن تاریکی ظلمانی وقت عملیات سررسیده بود لذا مسئولین یکی یکی بچه ها را از داخل سنگرها و کنار بوته های گون اطراف پیدا کرده و بیدار کردند.بواسطه اینکه مجبور بودیم قبل از عملیات پراکنده باشیم مسئولین گردان نتوانستند همه گردان را جمع آوری نمایند . این شد که گردان راهی اجرای عملیات شد . و این دو بزرگوار و تعدادی دیگر از دوستان در آن عملیات غرور آفرین بشهادت رسیدند ( البته توصیه میکنم دوستان عزیزم را به مطالعه کتابی  بنام  : تپه برهانی : که خاطرات و شرح حال همین عملیات و گردان های یازهرا (س) و امام حسین (ع) است ) والسلام . اگر عمری باقی بود شرح کامل وخاطرات این عملیات در فرصتهای بعدی تقدیم میکنم . روح امام و همه شهدا علی الخصوص شهدای عملیات والفجر 2 علی الخصوص شهیدان احمد حافظی و محسن رضایی  و همچنین سلامتی مقام معظم رهبری با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد (ص)
از چپ به راست: ابوالفضل کامران، شهید احمد حافظی، شهید محمود عزیزی، ابراهیم غضنفری و ناشناس
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۴۹
محله پایتخت

چند تصویر از خوانسار

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۱۵ ب.ظ

خدمتتان عرض کنم که چند پیام خصوصی دریافت کرده بودم و دوستان عزیزم خواسته بودند که مانند گذشته تصاویری از طبیعت خوانسار در کنار مطالب مربوط به دفاع مقدس منتشر کنیم. برای احترام به این بزرگواران این پست را به انتشار چند عکس از طبیعت زیبای خوانسار اختصاص می دهم.








قابل توجه بعضییا این عکس آخریه از پاتختو، زیر تپه تلویزیون(خیابون بالای شهرک بهار) 

عکس اولیه با این عکس آخریه چون سخت لود گنو کیسرم کرت.

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۵
محله پایتخت

مطلبی از برادر جانباز اسداله اورعی

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۱۹ ق.ظ

به دنبال درج مطلبی در مورد برادر جانباز اسداله اورعی در وبلاگ چلچو و انتشار تصویری از ایشان در وبلاگ ما آقای اورعی پاسخی بسیار زیبا برای ما ارسال کردند که در این پست آن را منتشر می کنم.



بنام حضرت احدیت

وبلاگ ارزشی  پاتخت هاما ،سلام ،ا

پرداختن به موضوع جانبازان جنگ خیلی با اهمییته و از اینکه ابتدا از من شروع کردید ممنونم دقیقا جایگاه من در این نردبان اسمانی اولین پله است که حتی میشود با کمی نیروی اضافی برای طی این راه برزگ (نردبان اسمانی )ازپله اول گذشت با این حال ممنونم چون با این کارشما امیدوارم قدمم ،بدنم ودرونم شایسته این عروج را داشته باشد چه بسا با این لطف مخفی الهی که توسط شما نصیبم شده انشااله از شرمنده شدن در مقابل شهیدان وامام بدر روم .

از تمام دوستانیکه چه اینجا وچه در فضاهای مجازی دیگر (متعلق به خودشون)نسبت به حقیرابراز محبت نموده اند بسیار تشکر کنم . سعی دارم  امروز تشکرم را از همه دوستان با صفایم داشته باشم وذیلا شما را دعوت میکنم تا به حسب پیشنهاد وبلاگ پاتخت هاما  دل نوشته ام را که در خصوص نردبان آسمان(سیمرغان خوانساری)  میباشد مورد عنایت و مطالعه قرار دهید .

همانطور که عرض شد من لیاقت خودم را در این نردبان آسمانی بسیار کم و پایین میدانم ،هیچگاه وهرگزتا ابد سهمی بر من نخواهد بود  انجائیکه دوست دو طرفه امان باشد ،ابراهیم غضنفری باشد ،اکبر اعرابی (رسولی نسب )باشد ،داوود دهاقین ویا سرور گرامیم جانباز ویلچری اقای مجتبی شاه محمدی  باشد و....اینها از این دست دوستانم هستند که من خاک پای شان هستم  ، این عزیزان (همه دوستان جانباز خوانساریم را عرض میکنم )،به مراتب از من والاترند ای خدای محمد تو خود شاهدی که هرگز بیهوده ولغو نیست این چند فراز از کلامم، در واقع در این جا هر چه را تقدیم میکنم از همین جنسست نه از باب اینکه من نوشته ام ، خیر! بلکه این جایگاه بحق این سیمرغان الهیست (جانبازان خوانساری).جانبازی چون دوست دوطرفه امان به حدی در من قوا وانرژی تولید کرده که قلم از گفتنش عاجزست واصلا عمر(حتی هشتاد ساله ) کفاف بازگوئی این مهم را نمیدهد ، خب بنابراین تنها میتوانم نام انها را با درجه جانباخگیشان متذکر شوم از دلاور مردی کدامیک از اینان بگویم از صبوری اکبر اعرابی مگر میشود قلم بدست گرفت و چیزی روی کاغذ دنیا اورد وی علاوه بر اینکه یک فرد  جانبازست ،شیرینی اسارت را هم چشیده (ازاده ) او در روز بازگشت از اسارت در مقابل مسجد اقا اسدالله خطبه ای خواند که همشهریان را به وجد اورد وجدی که همراه با اشک شوق بود وی گفت شرمنده ایم زمانی امدیم که اما مان به جوار رحمت الهی رفتند (نظرتان را جلب میکنم به انچه شهید مهدی باکری در مورد اینده گفته بود که هر کس رفت کار .....) ،حالا من از شما وسایرین میخواهم که مرا مورد لطف خود قرار داده و از بنده حقیر نخواهید که حرفی در این رابطه بزنم اولا بخاطر اینکه مسلماً من عاجز از این کارهستم ثانیا وظیفه من در این نردبان لمس کف پای شما عزیزانیست که پیرو این شهیدان زنده هستید این جایگاه را به خودم تبریک میگویم من مفتخرم که خاک این راه را از کف پای شما بربایم وسرمه چشمانم کنم تا انشالله همیشه با بصیرت زنده باشم واین راه را بدین واسطه گم نکنم .شما هم این جایگاه را برای من از خدای شهیدان بخواهید زیاده نمیگویم چون بیش از این ممکنست غلو بنظر آید .گاهی ، لحظات زندگی سختم ولی دلچسب را با این خیالها که تبدیل به بادی از غرور شوکت در غبغبه هایم میشود با هیچ چیز عوض نمیکنم وچنان جانی میگیرم که احساس پرواز میکنم و میخواهم در دم جان دهم  و این برایم بسیار قلاحیتست وتمام .

 باید خود این افراد لب بگشایند نه دونی چون من (اسدالله ).از شما عزیز پاتختی بسیار تشکر میکنم وامید وارم در این راه پاک بمانید وپاکان را معرفی نمائید شرط استمرار در این راه  نیت خیرست ومن توصیه میکنم همیشه با خیر خواهی گام هایتان را مستحکم بر دارید .ممنون. 

                                                                                                                             ارادتمندتان حقیراسدالله اورعی



چانباز اسداله اورعی نفر اول ایستاده از راست


شهید سید اکبر صادقی( سمت راست) و جانباز ابراهیم غضنفری


آزاده و جانباز اکبر رسولی نسب( اعرابی) سمت راست و شهید علی مقیمی


از سمت راست جانباز ابوطالب عزیزی، شهید محمد حسین کاظمی، شهید سید سعید میرباقری و شهید محمود عزیزی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۱۹
محله پایتخت

خاطره ای از شهید احمد حافظی

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۲۵ ب.ظ

در پست " ساعات قبل از شهادت محمود عزیزی" یکی از بازدیدکنندگان به نام " همرزم " خاطره ای خواندنی در باره شهید احمد حافظی یکی از شهدای روستای رحمت آباد برایمان فرستاد. این عزیز دو عکس از این شهید نیز برایمان فرستاد که در این پست منتشر می کنیم.  و اما عین پیام ایشان:

شهید احمد حافظی (این عکس را خود شهید حافظی از خودش گرفته) 

تشکر از شما به دلیل خاطره ها و عکس های زیبایی که منتشر می کنید.

می خواستم خاطره ای از یک خوانساری به نام احمد حافظی برایتان بنویسم. احمد حافظی اهل روستای رحمت آباد خوانسار بود و در تابستان سال 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه پیرانشهر به شهادت رسید. این شهید آرپی جی زن ماهری بود. احمد همیشه به شوخی به ما می گفت پدرم کت می دوزد و به همه ما قول داده بود که ما را به رحمت آباد ببرد و پدرش برایمان کت بدوزد. بعد از شهادت او و برگشتن از جبهه برای عرض تسلیت به روستای رحمت آباد رفتیم. آنجا بود که متوجه شدیم پدر او کت می دوزد ولی کت های او مخصوص الاغ ها است یعنی همان پالون معروف.
باور کنید هنوز هم که هنوز است آرزو داشتم احمد زنده بود ما را به رحمت آباد می برد و پدرش برایمان کت می دوخت. آری رزمنده ها اینگونه با هم صمیمی بودند. شوخی های رزمندگان به جای خود. نیایش، دعا و ارتباط با خدا به جای خود در جبهه ها انجام می شد. آشنایی رزمندگان به مدت بسیار کمی چنان آن ها را صمیمی می کرد که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد آنها برادر تنی هستند و سالیان سال است که با هم آشنا هستند.


این شعر زیبا توسط یکی از بازدیدکنندگان گرامی ارسال شده است.

باز دیشب دل هوای یار کرد

آرزوی حجله سومار کرد

خواب دیدم سجده را بر مهردشت

فتح فاو و ساقی والفجر هشت

باز محورهای بوکان زنده شد

برف و سرمای مریوان زنده شد

از دوکوهه تا بلندای سهیل

برنمی خیزد مناجات کمیل

یاد کرخه رفت و رنج ماند

قلب من در کربلای پنج ماند

کاش تا اوج سحر پر می زدم

بار دیگر سر به سنگر می زدم


۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۲۵
محله پایتخت