مطالبی نادر در باره خوانسار
خوانسار شهری است واقع در شمالغرب استان اصفهان. این شهر مرکز شهرستان خوانسار است.
خوانسار شهری است خوش آب و هوا در عرض جغرافیایی 33 درجه و 13 دقیقه شمالی و طول جغرافیایی 50 درجه و 19 دقیقه شرقی با ارتفاع 2250 متر بالاتراز سطح دریا و پوشش گیاهی متنوع که لالههای واژگون آن معروف هستند. بر اساس اطلاعات به دست آمده از سرشماری سال 1385 جمعیت خوانسار 33 هزار نفر است که 22 هزار نفر شهری و 11 هزار نفر روستایی است.
خوانسار در ناحیه اى نه چندان دور از کویر مرکزى ایران در فاصله حدود ۱۵۰کیلومترى شمالغرب شهر اصفهان واقع شده است.
متوسط بیشترین دمای هوای خوانسار در گرمترین ماه تابستان به ۳۱درجه سانتی گراد میرسد و متوسط دمای شبانه روز در همین ماه بیست و چهار درجه سانتی گراد است. در زمستان سرمای آن دلنشین همراه با ریزش انبوه برف است.
گلستانکوه از مناطق دیدنی شهرستان خوانسار است که در اردیبهشت ماه بالاله های بسیار جلوه زیبایی می گیرد. گلستانکوه در مسیر خوانسار به اصفهان در ۱۵کیلومترى شهر خوانسار واقع شده است.
از دیگر جاذبه های شهر خوانسار پارک سرچشمه است که با چشمه های زیبا که از دل کوه بیرون می ایند همه ساله تعداد زیادی گردشگر را به خود جذب می کند. یکی از شهرهای مذهبی ایران با قدمت دیرینه می باشد. از اماکن مذهبی این شهر می توان به شازده احمد و امامزاده سید صالح اشاره کرد. این شهردارای محلات زیادی می باشد که از جمله وادشت، پایتخت، بیدهند، سونقان، چهار باغ و... می باشد.
خوانسار در ناحیه ای نه چندان دور از کویر مرکزی ایران، در فاصله ای حدود 150 کیلومتری شمال غرب شهر اصفهان واقع شده است. شهری زیبا، مصفا و یکی از زیباترین شهرهای مناطق مرکزی کشور. خوانسار به راستی شهری است در حصار کوهها، باغ شهری آرمیده در دامنه های زاگرس و شکل گرفته در مسیر رودی که سرچشمه اناربار ( رود قم ) است.
گویش خوانساری
یکی از آیات قدرت الهی خلقت آسمان ها و زمین است و دیگر، تفاوت زبان ها و لهجه ها و رنگ های شما آدمیان است که در این امور دلایل حکمت صنع ، برای دانشمندان عالم آشکار است.
« سوره مبارکۀ روم آیۀ شریفۀ 22 »
حمد و سپاس مخصوص ساحت اقدسی را سزاست، که به قلم صنعش، خلایق را پرداخت و به کلک مشکینش، طبیعت را آراست. کریمی که خلایق لطیفه ای از لطایف حسن اویند و خلقت آسمان ها و زمی، یکی از آیات و نشانه های قدرت اوست و تفاوت و اختلاف السنه و الوان موجودات و مخلوقات، نشانه دیگری از علم و حکمت اوست.
با مراجعه به نوشته های نظم و نثر زبان های رایج و معمول بین قبایل مختلف و پی بردن به معانی لغات و به کار بردن آنها در مکالمات و فهماندن مطالب و هم معنی بودن و هم ریشه بودن آن ها، به این نتیجه می رسیم که ریشه همه ی این زبان ها و گویش ها به فارس قدیم بر می گردد، که در کل مملکت ایران و بین النهرین رایج بوده و به مرور، زبان فارسی فعلی، جایگزین آن گردیده و بعضی تفاوت لهجه ها و گویش ها، در شهرها و روستاها، ریشه ی خود را حفظ نموده است.
زبان همیشه یکی از عوامل بزرگ در روابط میان اقوام بشر بوده است و زبان شناسان عقیده دارند که هر انسانی باید به زبان مادری خود تکلم کند. صورت موجودی زبان ها و لهجه های دنیا حدود سه هزار نوع است .« به گفته ی دکتر صادق کیا در کتاب گویش ها، برخی از گویش ها به تازگی فراموش شده یا رو به فراموشی نهاده است مثلا در شهرهای کوچکی مانند محلات، خوانسار، آشتیان، تفرش و غیره حدود 30% مردم گویش محلی دارند و بعضی فقط وقتی که می خواهند مطلبشان را کسی متوجه نشود به زبان محلی سخن می گویند. »
یکی از دلایلی که ما تصمیم گرفتیم در این سایت به بحث در مورد گویش زیبای خوانساری بپردازیم، این است که زبان محلی شعر و نثر محاوره و بعضی از لغات و اصطلاحات و افعال و ضرب المثل ها ی آن به دست فراموشی سپرده شده است به طوری که شاید نسل آینده آشنا به لغات و طرز گویش های فعلی نبوده و قادر نباشند که زبان مورد نظر را با همان شکل خاص که بیش از هفتصد سال در خوانسار متداول بوده است حفظ نمایند. هدف دیگر ما از پرداختن به این موضوع، حفظ و نگهداری زبان مادری و زبان مردمانی که از قدیم دارای علما، دانشمندان، شعرا و هنرمندان نامی بسیاری بوده اند، است.
بعضی ازلغات زبان خوانساری ویژگی هایی دارند، مثلا لغات زیر از جمله لغاتی هستند که معادل فارسی ندارند.
آسِنْجی |
تیغه چاقوی بدون دسته |
Asenji |
ایشا |
انبار یا محل خواب زمستانی |
Eesha |
بیغِلازْنَنْ |
با شتاب و نا خوانا نوشتن |
Bighelaznan |
پَرگَنْدْ |
خاک ریختن روی برف زمین زیر کشت |
Pargand |
پِلارَه |
خوشه کوچک انگور |
Pelara |
چُلّاری |
ظرف کوچک گلی |
Chollari |
سِرِنْگْ |
محل تقسیم آب در سر بند |
Sereng |
گَلاز |
شخص بلند قد و باریک اندام |
Galaz |
وشْمونْ |
استراحت کوتاه در موقع کار روزانه |
Veshmoon |
بعضی از لغات خوانساری با الفاظ کوتاهتری نسبت به فارسی مفهومی را می رسانند مانند:
بُر |
قدرت و دید چشم |
Bor |
آجیدَه |
رویه گیوه و تخت گیوه با نخ بافته شده |
Ajida |
بَدْگاشه |
خوب بود می رفتی |
Badgashe |
بیدگاخوسْ |
خوب بود او را می زدی |
Bidgakhoos |
بشِشِه |
آیا می توانی بروی |
Besheshe |
در دیوان اشعار اوحدی مراغه ای که در قرن هفتم هجری می زیسته به عنوان فی لسان الاصفهانیه در صفحه 431 چنین آمده :
دیم تو خورد و چشم مو تر / هشکش ویکر وان خوزارو
که دیم به معنی صورت و هشک یعنی خشک.
واتت که سر فلا کروهینی تو ساعتی / کین آه سوته دل بهر چه تو وات ایستاده بو
که لغت واتن یعنی گفتن و بو یعنی باشد.
بند گیر و دلم انبار گفتن ز تن آر / مرد عاقل نه ببو تا که به کاری در کو
بپسندد سر زلفش که کرو دل ها صید / گرنه هر لحظه به آن دام هزاری درکو
اوحدی رنج بکربرت اگرت کامی کو / عاشقی سعی بکر بو که شکاری در کو
گر دلت میل به آن دیم کرو کردش کرت / بو که ابروی غلط بر به کناری در کو
که لغت درکو یعنی گرفتار شدن و بنبو یعنی نیاید . لغت کرو و کرت یعنی انجام دادن، کردن و لغت بکر یعنی انجام بده، بکن.
سر ترسم که پابند هوای تو نبو / دل نشو کرت که خاک کف پای تو نبو
که لغت نبو یعنی نباشد و لغت نشو کرت یعنی نمی تواند باشد.
اگرت زره صفت خلق ورستند به مهر / سر به سر یکشنبه یک ذره وفای تو نبو
که لغت ورستند به معنی بر خاستن و لغت نبو یعنی نباشد.
لغت تُرُف : ترب ؛ ناصر خسرو:
ترف از دست مده بر طمع قند کسان ترف خود خور و از طمع مبر گاز به قند
لغت طاقچه : جای ظروف داخل دیوار ؛ نظامی:
از طاقچه دو نرگس مست بر سفت سمن عقیق می بست
لغت درمنه : گیاه خشک؛ نظامی
چون درمنه درم ندارد هیچ باد در پیکرش ندارد هیچ
لغت واپُرس : بپرس ؛ مولوی:
کس چه شاید بود واپرسم از او که چه می سازی ز حلقه توبه تو
لغت مشگک : سیب خوش بو ؛ لاادری:
گرچه مشگک بود بسی خوشبوی فرق او تا به مشک بسیار است
لغت مشت : تعدادی ؛ ناصر خسرو:
از این مشتی رفیقان ریایی بریدن بهتر است از آشنایی
لغت کیسه : جیب ، ظرف ؛ امیر خسرو دهلوی:
کانرا که به کیسه نیست چیزی خواری کشد از پی پشیزی
لغت دشخوار : سخت ؛ ناصر خسرو:
گر آسانی همی بایدت فردا مگیر از بهر دنیا کار دشخوار
لغت بشن : بدن ؛ انوری:
وه که برخی ز پای تا سر او بشن و بالای چون صنوبر او
لغت رود : فرزند ؛ لسان الغیب حافظ:
از آندمی که ز چشمم برفت رود عزیز کنار دامن من همچو رود جیحون است
لغت بَل : بگذار ؛
مرا گوید بگو حال دل خویش دلت خونین شود بل تا نگویم
لغت چلن : پریدن ؛ امیر خسرو:
از چل چل تو پای من زار شد کچل من خود نمی چلم تو اگر می چلی بچل
لغت بخچ : پهن شده ؛ انوری:
اگر بر سر مرد زد در نبرد سر و قامتش بر زمین پخچ کرد
صنایع دستی
|